1.       آره ، پیروز شدم / قلب غم و شکستم / کوه عشق و فتح کردم / تو دلش(ت؟) نشستم / به فلک چیزی نگفتم / نکنه چشم بزنه / عهد و پیمونی رو که با سادگی های تو بستم.....

2.       در شعر بالا فقط قسمت اول مورد نظر نویسنده می باشد و استعاره است از تمام شدن امتحانات پایان ترم و فتح تعطیلات میان ترم و نشستن تو دل یه عالمه نمره بیست!!! ...هرچند شاعر محترم از ترس اینکه مورد حسادت فلک واقع شود ، بسیاری از اسرار را نزد خود محفوظ نگاه داشته، ولی اینجانب با کمال افتخار حضور انور شما عارضم که این بنده حقیر این ترم کولاک نموده و با اخذ مقادیر متنابهی نمرات ماکسیمم و اینها سعی بر وارد نمودن مشت محکمی بر دهان خود طفلکی ام داشته ام تا بار دیگر با آرمان های مامانم اینا در لزوم شرکت در امتحان فوق تجدید میثاق کنم.... (اوففففف، خوابم برد!)

3.       امروز به محض اینکه رسیدم خونه پریدم پشت کامپیوتر...اول از همه وبلاگ نوشی جونم رو از اول تا آخر خوندم و کلی خندیدم و کلی گریه کردم...نوشی یکی از عزیزترین بلاگرهاست، یه مامان مجازیه واسه همه ماها ، فقط خدا کنه نغمه غم انگیزش هرچه زودتر از بین بره...واسش دعا کنیم.....

به خیلی های دیگه هم سر زدم ...راستی آخرین مطلب بوته خشک گون رو حتما بخونین...من کاملا با همه نظراتش موافقم ،پیشنهاد می کنم برین از همون جا بخونین (میگن تا آب اومد تیمم باطل شد؟!؟! نمیدونم دقیقا ولی یه همچین مثلی هست انگار! ).... مسئله ای که عنوان کرده در مورد طبیعت کشورمون هم وجود داره...آخرین شیر ایرانی رو که یادتونه چند هفته پیش؟ در آینده حتما در مورد طبیعت و محیط زیست کشورمون که داره همینطوری الکی- مثله خیلی چیزای دیگه ملی مون از بین میره- می نویسم.... (راستی، این جناب بوته خشک گون خوابای باحالی هم میبینه... بابا !!! )

4.       در مورد خواب گفتم... یکی از فامیل های نزدیک یکی از نزدیک ترین دوستام! که یه پسر جوون 17 ساله بوده متاسفانه به خاطر خواب گردی از طبقه پنجم یه ساختمون سقوط کرده و .... خدارحمتش کنه! طفلک از یه مدت پیش هم خواب پرواز می دیده و یه نمایشنامه هم در همین مورد نوشته بوده.....بیچاره پدر مادرش!

5.       راستی، از این جناب هکر هم دیگه خبری نشدا... لابد اوامر من رو اجرا می کردی بعد می رفتی بی انصاف!

لینک قسمت نامه ها رو هم درستش کردم...رنگ لینکهای آرشیو و قسمت نامه هام درست نمیشه...کسی میتونه کمک کنه ؟

راستی،تبریک به عالی جنابان بلاگ اسکای بخاطر طرح زمستونی...خیلی قشنگه...

                  خوب دیگه... بچه های خوبی باشین ...فعلا !  

سلام
می بینم که خبراییه... خوووبببببب خیلی خوبه ....
یه دوست عزیزی...احتمالا یه آقای محترمی...وبلاگ بنده رو هک کردن...
 بذارین از اول براتون تعریف کنم : پسورد وبلاگ من رو چند تا از دوستام دارن که توی کارای طراحی بهم کمک می کنن...این چند وقته می دیدم یه اتفاقاتی میافته توی وبلاگ یا اینکه توی لیست بلاگ اسکای آپدیت می شه ....منتها فکر میکردم کار دوستامه... ولی وقتی ازشون می پرسیدم انکار می کردن...اولا فکر می کردم دارن اذیت می کنن واسه همین بیخیال شدم ولی امروز که اومدم دیدم جناب هکر دیگه حوصله اش از خنگی من سر رفته و به صورت محترمانه حضورش رو اعلام کرده ... پست قبلی هم کار ایشونه که به من تقدیمش کردن...
ضمن اینکه تشکر می کنم بخاطر زحمت هایی که برای وبلاگ این حقیر متحمل شدن ولی لازم میدونم نکاتی رو به اطلاع ایشون برسونم: ببین دوست محترم من اصلا از کارت ناراحت نشدم چون هکر محترمی هستی و کارای خوب خوب میکنی...
کاش زودتر گفته بودی چون کلی کارای مهم داشتم ولی یه چیزی رو باید بدونی....همونطور که گفتم از کارت ناراحت نشدم بخصوص که حدس می زنم کی هستی و مطلبت هم بدک نبود ... میدونی من یاد گرفتم که توی این دنیای مجازی از هیچ کس انتظار یه رفتار کاملا محترمانه و طبق اصول انسانی رو نداشته باشم... فقط برای خودت متاسفم که به خودت این اجازه رو میدی که به وبلاگ یه نفر که یکی از خصوصی ترین حریم های شخصیه به این راحتی نفوذ کنی و تازه خودت رو دوست من بدونی.....
 مطلبت رو پاک نمی کنم به خاطر اینکه شعر قشنگیه و بخصوص که زحمت کشیدی این همه کامنت هم گذاشتی....فقط اون مطلب آخری مال کیه؟
به هرحال از آشناییت خوشحال شدم ...اگه آدرس میلت رو داده بودی مزاحم خوانندگان بسیار محترم وبلاگ نمی شدم .
با اینکه عجله داشتم این مطلب رو گذاشتم که خیال هکر محترم راحت بشه.... در ضمن.... مشغول امتحانات پایان ترم هستم...خیلی برام دعا کنین...
راستی...یه قالب جدید هم ساختم...همین روزا می ذارمش اینجا. فعلا.
 
پ.ن: دوباره سلام....
فقط اومدم به خودم تبریک بگم برای قالب تازه....خوگشله...مگه نه؟
در ضمن بخاطر اختلالاتی که توی رنگ نوشته ها پیش اومد معذرت خواهی کنم...امروز درستش می کنم....
راستی اگه هکر محترم می تونه رنگ لینک های آرشیو رو عوض کنه...باید سفید باشه....رنگ قسمت کامنت هم باید قرمز باشه...قسمت نامه هام لینک نداره....
 رسم ما اینه که هرکی پاشو گذاشت این ور مرز...نذاریم به این راحتیا در بره!
باتشکر
 

سهراب سپهری

می خروشد دریا

هیچکس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک .

***

مانده بر ساحل

قایقی، ریخته بر سر او،

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو .

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش .

و در این وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصه یک شب طوفانی را .

***

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوند داشت

با خیالی در خواب

***

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز

*****

بیراهه ها رفتی، برده گام، رهگذر راهی از من تا بی انجام،

مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر!

 

در تمام  باغ نا تمام تو، ای کودک! شاخسارزمرد تنها نبود

برزمینه هولی می درخشید

در دامنه لالایی، به چشمه وحشت می رفتی، بازوانت دو

ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.

فریب را خندیده ای، نه لبخند را، ناشناسی را زیسته ای،

نه زیست را.

و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی، سر به بیابان یک

درخت نهادی، به بالش یک وهم.

در پی چه بودی، آن هنگام، در راهی از من تا گوشه گیر

ساکت آیینه، در گذری از میوه تااضطراب رسیدن؟

ورطه عطر را بر گل گستردی، گل را شب کردی، در شب

گل تنها ماندی، گریستی.

همیشه - بهار غم را آب دادی،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر تب شکوفه

شبیخون زدی، باغبان هول انگیز!

و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.

و آن شب، آن تیره شب، در زمین بستر بذر گریز افشاندی.

و بالین آغاز سفر بود، پایان سفر بود، دری به فرود،

روزنه ای به اوج.

گریستی، « من » بیخبر، بر هر جهش، در هر آمد، هر رفت.

وای « من » کودک تو، در شب صخره ها، از گود نیلی بالا چه می خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز، گرفته نور.

و تو تنها ترین « من » بودی.

و تو نزدیک ترین « من » بودی.

و تو رساترین « من » بودی، ای « من » سحر گاهی، پنجره ی

بر خیرگی دنیاها سرانگیز!

*****
تقدیم به دوست عزیزم پردیس جان

1. اصلا می دونی چیه؟ من گم شده ام...یعنی خودمو گم کردم...می دونم هستما...یه جایی هستم....دارم صدامو می شنوم که کمک می خواد... ولی باور کن نمیتونم پیداش کنم...نه اینکه نتونما...شایدم بتونم ولی اصلا تلاش نکردم...یعنی وقت نکردم...وقت نمی کنم... گم شدم توی یه هوای مه آلود...از اوناییکه صبحای زمستون تا یه قدمیتو بیشتر نمی تونی ببینی...اونوقت می دونی که یه کسی، یه چیزی کنارته...نزدیکت وایساده ها...صداشم می شنوی...ولی نمیبینیش که دستشو بگیری بیاریش کنار خودت...دیدی چه حس خفقانی بهت دست می ده؟ یا مثه وقتایی که داری یه خواب بد میبینی...ولی عمرا صدات در نمیاد که داد بزنی...حس بدیه...مثه حس مردن!

مردن! فکر بدی ام نیست اتفاقا...میشه روش فکر کرد! ولی حیف که من یه عالمه کار نیمه تموم دارم که باید انجام بدم...یه عالمه تصمیمای مهم مهم گرفتم...تصمیمای نیمه تموم!!! میبینید وضع منو توروخدا... تصمیم نیمه تموم دیگه چه صیغه اییه آخه؟

"تو وضعت خرابتر از اون چیزیه که فکر میکنی...دوست عزیز! " این صدای دلنواز زنگ ساعتمه...هم صحبت خوبیه...هروقت کم میارم میدونم که میتونم روش حساب کنم...........................

چقدر این ترانه رو دوست دارم:

هوا میخوام...هوا میخوام...هوای تازه ی بهار

عشق میخوام...عشق می خوام...دلهره ی دیدن یار

هوا میخوام... هوا میخوام......هوای تازه ی یه دست

یار میخوام...یار میخوام...تا بگیره دستامو مست

( البته توی پرانتز عرض کنم که همون هوا رو به ما بدن از سرمون هم زیاده دیگه عشق و یار پیشکش...)

غیر از اینا خیلی چیزای دیگه هم میخوام...دلم میخواد برم یه شهر غریب..یه جای دور...دلم میخواد راه برم...تو یه خیابون دراز پر از آدم...دلم میخواد زل بزنم به آدما...دلم واسه زندگی تنگ شده، واسه خودم، واسه مامانم، واسه خدا! میدونی چند وقته نماز .... !!! میدونی دوشنبه پایان ترما شروع میشن و من حتی جزوه هم ندارم....به قول فائزه نمی دونم دارم چه غلطی می کنم که واسه هیچ کاری هم وقت ندارم... خسته ام!

2. یا امام رضا ......دلم تنگه واسه حرمت ...واسه زیارت های دسته جمعی... واسه صحن سقاخونه ات.............. تولدت مبارک!

3. پارسال این موقع.... چه روزای بدی بود، هیچ وقت یادمون نمیره، مردم بم از یه طرف...اونهمه بی برنامه ای و عدم مدیریت هم از یه طرف و اون خبرای خوشایند در مورد سرنوشت هدیه های مردمی هم که.....

یکسال گذشت.... یاد همه رفتگان تا همیشه بخیر و ارگ زیبای بم...

4. برف میاااددد...گوله گوله گوله برف میااددد ...اولین برف امسال...واقعا که چه موجود زیبایی ، راستی از جوجه هاتون چه خبر؟ شمردینشون؟ چند روز پیش آخر پاییز بوداااا....

5. دعوای خانوم شاه ماهی و آقای طپش هم انگار داره به جاهای جالبی میرسه...باز خوبه هرچند وقت یکبار یه همچین جریانی پیش بیاد تا این نوابغ خارج از کشور یه حرفی داشته باشن بزنن حوصله شون سر نره...بازم بهتر از اون ایده های انقلابی شونه، من که شخصا، هنوز تو کف اون قضیه جمع کردن پول خرده ها- که الحق بهترین راهکار براندازی رژیم! بود- موندم...

6. راستش تلفن خونه ما قطعه...بنابراین امشب که نمیتونم این مطلب رو پست کنم...فردا میرم کافی نت، فقط اگه بازم مطلب بیات به دستتون رسید بدونین که قضیه چی بوده....فعلا خداحافظ @";-

(دیدین گفتم:( ...امروز صبح آنچنان برفی اومده و داره میاد که نتونستم برم بیرون..... )

 

این زندگی به چه کارمی آید؟

اگر از گرفتاری ایام و غصه روزگار

فرصت نکنیم دمی بایستیم وجهان را تماشا کنیم ؟

فرصت نکنیم که در زیر شاخه های درختان بنشینیم

وبه قدر گوسفندان طبیعت زیبا را بنگریم

فرصت نکنیم که وقتی از بیشه ها می گذریم دریابیم

که سنجاب ها دانه هایشان را کجا زیر علف ها پنهان کرده اند

فرصت نکنیم تا میانه روز روشن، نهرها را که چون آسمان شب پرکوکب رخشانند

به گوشه چشمی نظاره کنیم

فرصت نکنیم که به نگاه زیبارویی روی بگردانیم

و رقص و پایکوبیش را تماشا کنیم

ودمی تامل کنیم تا لبخندی را که چشمهایش آغاز کرده اند

در لبهایش شکفته شوند

به راستی چه زندگی حقیر و بینوایی خواهد بود

اگر فرصت نکنیم بایستیم و نظاره کنیم....

W.H.Davis

ترجمه دکتر الهی قمشه ای

 

سلام!

نمی دونم چرا یه مدتیه که اصلا حس نوشتن ندارم...دلم تنگ شده بود واسه یه احوالپرسی درست و حسابی با شماها ولی امان از نایاب شدن نعمتی به نام سعادت... سعادت حضور داشتن!

خلاصه که یه عالمه حرف دارم واسه گفتن و سعی می کنم تا جایی که بشه براتون درددل کنم:

تو نوشته قبلی ام نوشتم که امسال آخرین 16 آذر باحال زمان دانشجوییمون رو برگزار کردیم و حدس من اینه که دیگه فکر تریبون آزاد و پرسش پاسخ های باحال رو باید از سرمون بیرون کنیم بخصوص که انتخابات ریاست جمهوری هم در پیشه و دیگه به قول یکی از برادرهای بسیجی این آخرین سنگر باقی مونده هم چیزی نمونده که به دامان اهلش برگرده!!!!!!!

16 آذر امسال دانشگاه ما با حضور جناب آقای ابطحی مشاور رئیس جمهور برگزار شد که واقعا واقعا جای همتون خالی بود، اونقدر جلسه پرشور و نشاطی بود که قابل گفتن نیست با موضوع "اصلاحات یا انفعال در حضور".  پرسش های فوق العاده زیبایی پرسیده شد و جواب های زیباتری هم داده شد و زیرکی و حاضرجوابی آقای ابطحی همه بچه ها رو به وجد آورده بود... خلاصه که حال آخرین 16آذر باحال دانشگاه رو حسابی بردیم. (راستی، عکسی که با آقای ابطحی گرفتیم رو به محض اینکه به دستم برسه، میذارمش اینجا! )

اما اینکه صحبت از اهل و نااهل کردم... لابلای پرسش پاسخ ها حرف کشید به اینجا که چرا امسال مراسم روزدانشجو رو بسیج به عهده گرفته، درصورتیکه سال های قبل کاملا مشخص بود که بسیجی ها هیچ توجهی به این روز ندارن... که یهو یکی از برادران بسیجی که ردیف جلو هم نشسته بود گفت همه چی رو گرفتیم ، رئیس جمهوری روهم میگیریم...شمام اگه می تونین بیاین از ما پس بگیرینشون !!!!!!

ما رو میگی... از این همه منطق و استدلال کف کرده بودیم... یکی از بچه ها تو تریبون آزاد گفتش پدر و مادرای ما با هم جنگیدن...با هم خون دادن...با هم این انقلاب رو به پیروزی رسوندن(درست یا غلط).... حالا چی شد که شما شدین اهل و ما شدیم نااهل!؟!؟!؟!؟!

من کمابیش بچه های بسیج رو میشناسم، خیلی هاشون به نظر من بچه های فوق العاده ای هستن...خیلی بامطالعه، بامنطق و روشن ان ، سعی میکنن از عقیده اشون که به نظرشون درسته دفاع کنن واین به نظر من خیلی باارزشه که کسی از عقیده اش- عقیده ای که با تمام وجود بهش اعتقاد داره_  با همه وجودش دفاع کنه. اما این میون هستن کساییکه به خاطر ارضای یه سری عقده های شخصی وارد این تشکل ها میشن و باعث میشن دید عموم نسبت به این بچه ها منفی بشه.... انگار بچه بازیه، اگه زورتون می رسه بیاین از ما بگیرینش!!!!!

واقعا ما میخوایم به کجا برسیم؟؟؟دیگه بدتر از اینهم امکان داره؟ تو هرچی بدترینه ما اولینیم... چرا از خاتمی انتظار معجزه داریم؟ چرا فکر می کنیم اگه فلانی و فلانی از روی زمین محو میشدن یا اگه نمیدونم چندسال پیش فلان اتفاق افتاده بود الان بهمان طور بود...همه میدونیم حتی اگه خدا هم از اون بالا بیاد پایین ما اونقدر مردم احمق و بیشعوری هستیم که حتی خدا رو هم انکار میکنیم!!! چرا همه اش همه بدوبیراه هامون رو به فلان مسئول و فلان مدیر میدیم... توی خیلی چیزها خودمون- مــــــن و تــــــــو – مقصریم...ماها واسه عوض شدن وضعیت خودمون، کشورمون، مردممون تاحالا چیکار کردیم؟؟؟ غیر از شعار دادن؟ حداکثر فعالیت سیاسی- اجتماعی مون ورق زدن روزنامه هاست و شایدم یه اخبار... و یه عالمه تحلیل آبکی و بعدش هم بدوبیراه به هرکسی که دم دستمون بود، بدون اینکه یادمون باشه همه آدمیم.... می خواستم بگم: لطفا یکم منطق، یکم گذشت، یکم شعور، یکم اتــــــحـــــاد .... همین!

 

خوب دیگه، واسه امشب بسه...

خداحافظ!       

 


۱۶ آذرتون مبارک!!!
قدر این ۱۶ آذر رو بدونین...چون سال دیگه حسرتش رو خواهید خورد...
ببینید کی گفتم!!!!



باید که دوست بداریم یاران!

باید که چون خزر بخروشیم.

فریادهای ما اگر چه رسا نیست‏ باید یکی شود.

باید با هر قلب اینک سرود‏

باید سرخی هر خون اینک پرچم‏‏ ‏‏‏‏

باید که قلب ما

سرود ما و پرچم ما باشد.

باید در هر سپیده البرز نزدیکتر شویم.

باید یکی شویم

اینان هراسشان از یگانگی ماست.

باید که سر زند طلیعه خاور

از چشم های ما

باید که لوت تشنه میزبان خزر باشد.

باید کویر فقیر از چشمه های شمالی بی نصیب نماند.

باید که دست های خسته بیاسایند.

باید که خنده و آینه جای اشک بگیرد.
                                   
                                                                                                 خسرو گلسرخی