1. امروز ثبت نام ترم جدید بود. ترم جدید یعنی ترم آخر و این خیلی غم انگیزه وقتی فکر می کنم شاید!!!! آخرین باریه که ثبت نام میکنم یا امروز صبح آخرین صبحی بود که وقتی پا شدم ناراحت تابستونی بودم که حروم کردم...می ترسم دیگه از این به بعد همه روزام تابستون باشه !!!!!!

آی شمایی که هنوز وقت دارین، ازش استفتده کنین...حیفه هاااااااااااا !!! از من آفتاب لب بوم بشنوید!

 

2. این آخرین برنامه های کوله پشتی رو اصلا  دارم می جوم! حیفه برنامه به این خوبی تموم شه، از معدود برنامه هاییه که از تلویزیون نگاه کردم و واقعا لذت بردم!

امروز حرف از جنگ و زنده نگهداشتن خاطراتش بود. با اینکه زمان زیادی از روزهای جنگ نگذشته ولی با این وجود کمتر کسیه که بهش فکر کنه! خیلی کم توی زندگی روزمره ما مطرح میشه و یاد کردن از اون محدود میشه به روزهای بخصوصی مثل روز آزادی خرمشهر یا هفته دفاع مقدس! اون هم با بیان بدی که کمتر کسی رو از جوونها و ماهایی که اون دوران رو به خوبی حس نکردیم ممکنه جلب کنه!

باز هم در اثر ندونم کاری هایی که انجام شده اولین چیزی که با شنیدن اسم جنگ و شهید به ذهن آدم می رسه، سهمیه های ریز و درشتی که خانواده شهدا دارن! که من فکر می کنم راضین که این سهمیه ها رو نداشتن ولی اون حرمتی رو که باید داشتن!

 سال اولی که وارد دانشگاه شدیم ، هنوز تو جو رتبه ها و درصدها بودیم و بچه هایی که با سهمیه ( هیئت علمی یا شاهد ) وارد رشته ما شده بودن. تو جمع ما یکی از بچه ها فرزند جانباز بود و ما نمی دونستیم ــ فقط خدا رو شکر می کنم که من توی اون بحث نبودم ــ حرف از این بود که سهمیه ها حق بقیه رو ضایع می کنن و اله و بله و از این حرفا! یه دفعه همون دوستمون ــ که الان از دوستای صمیمیه ــ پا شد و در حالیکه بغض کرده بود گفت: شما حاضرین پدرتون دو تا پا نداشت ولی در عوض شما تو بهترین دانشگاه و بهترین رشته درس می خوندین ؟؟؟؟؟

همون جا بود که به خودم اومدم! واقعا چه کردیم و چه کردند با اون همه ارزش!!!!

 

باز از طریق کوله پشتی توجه ام جلب شد به این مسئله که چقدر جانباز شیمیایی و غیر شیمیایی توی ایران وجود داره و با چه سختی دارن زندگی می کنن ــ چه از لحاظ اقتصادی، از لحاظ دوا و دارو و وسایل مورد نیاز برای حل مشکلات جانبازیشون مثل پلاتین و بقیه چیزایی که اسمشون رو نمیدونم ــ و هیچ کس بهشون حتی یک لحظه فکر هم نمی کنه... !!!! اونایی که اگه نبودن......................

تنها کاری که می کنن یه سری فیلمه که تو هفته دفاع مقدس نشون میدن واسه زنده نگه داشتن یاد شهیدان... بیخیال زنده ها !!!!!!


۱. قرار بود که من هرروز یه مطلب جدید بدم ولی توی این یه هفته خبر جالب جدیدی نشنیدم که توجه ام رو جلب کنه ضمن اینکه پروژه ای که قرار بود تا بهمن روش کار کنیم رو فرمودن که تا 15 مهر بیشتر فرصت ندارید و این بود که این هفته اصلا وقت نکردم!


۲.یه جمله زیبا از ابراهیم نبوی: 
میدانی! انسان موجود غریبی است. وقتی می‌خواهد خود را به تمامی به یک تن واگذار کند کم میاورد و وقتی می‌خواهد خود را به هزار تن واگذار کند، هنوز بسیاری از گوشه‌هایش خالی می‌ماند.


۳.اون دیواره بود گفتم دور خوابگاه دختران دانشگاه ما کشیدن، خرابش کردن!!!! وقتی یه کاری می کنن که قبلش هیچ فکری نکردن اینه که هنوز گل دیواره خشک نشده مجبور میشن خرابش کنن...خیلی جالبه!

حالا دلیل این زندانی کردن دخترا این بوده که چون دختران عزیز ما نیاز به تفریح داشتن می خواستیم براشون سرسره و تاب بسازیم!!! کسی نیست بهشون بگه این همه جا! یه دفعه وسط محوطه خوابگاه که از هزار تا سوراخ دید داره ؟؟؟ تازه قرار بوده در مورد اینکه چند تا تاب و چند تا سرسره لازمه، نظرسنجی کنن!!!!!!!!! حال می کنین دموکراسی رو ؟ 


 

۱۳۸۴/۶/۱۵

تو برزیل اعلام کردن که میخوان 1000 تا رفتگر استخدام کنن ! خوب تا اینجاش عجیب نیست. بعد، 400000 نفر اومدن اعلام آمادگی کردن! بازم تا اینجاش چندان عجیب نیست. جالب اینجاست که اومدن ادای ما رو در بیارن ، گفتن نمیشه که مگه الکیه! بیاین امتحان بدین ، ما برطبق اصل شایسته سالاری!!! از بینتون انتخاب می کنیم!!! میبینین چه قدر جالبه! دقیقا مثه ما !



۱۳۸۴/۶/۱۶

۱. زندان سکندر! ...دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت!  این اولین جمله ای بود که بعد از دیدن حصاری که دور خوابگاه دختران دانشگاه کشیدن، به ذهنم رسید.

 گفتم حصار، کلمه حصار یکم زیادی لطیفه! باید ببینید چی میگم. یه دیوار بتنی با چند تا در بزرگ آهنی...دقیقا مثه یه زندان واقعی .

تعطیل کردن سوپر مواد غذایی وشیرینی فروشی دانشگاه به بهانه اختلاط دخترها و پسرهای دانشجو هم شاهکار بعدیه!

اینها تازه اولین اقدامات امنیتی هستن، امروز برای اولین بار از اینکه دارم فارغ التحصیل میشم خوشحال شدم...خیلی وحشتناکه! آمار مشروطی ها و خودکشی های دانشگاه ما کم بود، با به وجود آوردن یه همچین محیط خشن و خشکی چند برابر هم میشه. جالب اینه که همه شاکی ان و هیچ کس مسئولیت این کارها رو به عهده نمی گیره، همه میگن از بالا دستور اومده. می ترسم اونقدر بالا بریم تا برسیم به خوده! خوده! خوده! ........ الفنون !!!!

۲. یه قسمت جدید اضافه کردم به وبلاگ : وبگردی !!!

 


۱۳۸۴/۶/۱۷

۱.میلاد امام حسین مبارک!

۲.یک شگفتی تاریخی! اول که دیدم باورم نمی شد! مسابقات جهانی اسکی روی چمن با حضور بانوان در ایران!!!! و تازه تلویزیون هم زنده پخش کنه!!! خیلیییییییی جالبه هااااااا ! من جدا فکر کردم دارم اشتباه می شنوم وقتی که گزارشگر اسم خانم های ایرانی و خارجی رو میاورد. جل الخالق! واقعا جای بسی خوشحالی است ...

 آقا من رسما اعلام میکنم دارم قاطی میکنم، شدم مثه یه تابع سینوسی...یکی بیاد تکلیف ما رو روشن کنه!

 ۳. چند روز پیش در خبرها اومده بود که مراجع تقلید کپی غیرمجاز آثار هنری رو "حرام" اعلام کردن! یعنی همون "کپی رایت" خارجی ها !

چرا قانون هیچ جایی در زندگی ما نداره ؟ چرا باید برای یه اصل بدیهی حکم شرعی داده بشه ؟ چرا ما هیچ ابایی از شکستن قانون نداریم؟ فقط باید ترس از آتیش جهنم ما رو منع کنه از انجام یه سری کارها ؟ خیلی بده که نقش قوانین اینقدر تو زندگی ما کمرنگه...خیلی بده !

۴. "وبگردی" رو بخونین ها...نظرتونم به من بگین؟ راستی، کسی هست که به من بگه راه درست ساختن این قسمت چیه ؟ احساس میکنم دارم لقمه رو دور سرم تاب میدم...





سلام!

چند روز پیش یعنی 10 شهریور تولد بنده بید. و این عکسی هم که مدتی مشاهده کردین بدون هیچ گونه شرحی به همین مناسبت بود. هی اومدم آپدیت کنم و یه عالمه حرفای فلسفی بزنم که دوباره سال گشت و من یه سال بزرگتر شدم و از این حرفا! دیدم آخه این اراجیف چه دردی رو از من یا از شما دوا میکنه؟ حالا بر فرض که من مثلا یه روزی به دنیا اومده باشم...تا وقتی که یه چیزی ام مثه این که الان هستم این موضوع نه خودم رو خوشحال می کنه و آدمای دیگه هم فکر نمی کنم چندان فرقی براشون بکنه... البته از صمیم قلب تشکر میکنم از دوستان عزیز تر از جانی که بهم تبریک گفتن و باز خدا خیرشون بده که نشون دادن که سالی یه بارم که شده به یاد من می افتن ولی .... کاش یکی پیدا می شد یه حرفی بهم میزد که یه تکونی بخورم، چمی دونم متحول بشم یا یه چیزی تو این مایه ها !!!!


سالگرد تولد وبلاگ " شهری پشت دریاها " هم بود ، که متاسفانه کسی یادش نبود! دلم میخواست یکی اینو یادش بود و به خاطر اون بهم تبریک می گفت ...... هی !!! خودم به مناسبت تولدش می خواستم براش یه قالب جدید بسازم ولی نیمه کاره موند...دیدم هرچی بسازم جای دریایی که اون بالاست رو نمی گیره ... خیلی دریاییه نه ؟


تصمیم گرفتم که اگه شد! یه تصمیم جدید بگیرم ، می خوام هر روز بیام یه چیزی بنویسم... مهم نیست چی! فقط یه چیزی باشه ... کبود ارغوانی! بنفشابی! دلشوره شیرین! شادی غمگین! غم، غم مبهم! تمام طیف های آفتابی ....... هر چی باشه، اما باشه !!!!  ..... بهتر نیست ؟

حالا خواهید دید .... میخوام یه کاری کنم کن فیکون ! :دی


بازم تولدم مبارک!!! بترکه چشم حسود ! :پی