گوش کن
یک نفر آنطرف پنجره بسته تو را میخواند
و نسیم، لای این پرده آویخته را میکاود تا تو را در یابد
نور خورشید که از منزل پر مهر خدا آمده است
لب درگاه تو در یک قدمی می ماند
قلب این پنجره از دست غم پرده به تنگ آمده است
پرده را برداریم
دل این پنجره را باز کنیم
تا که آن نور سپید به سلامی آرام
لب این قفل گره خورده به چشمان تو را باز کند
گوش کن یک نفر در تو، تو را میخواند
و خدایت آرام در دل تنگ تو
آهسته تو را میکاود ....

امشب "لیله الرغائب" است ... شب آرزوها ...اولین جمعه ماه رجب ... من رو فراموش نکنین ........

این متن رو امشب فرستادم برای دوستام...بلکه منم دعا کنن !

بعد از مدت ها امشب به دلم افتاد بیام یه چندخطی بنویسم. خیلی تنبل شدم، همین الان هم حتی می خوام بیخیال نوشتن بشم ولی سعی می کنم که به مناسبت این شب یه چند خطی بنویسم... متن قبلی رو که نوشته بودم برای پست هم هنوز نیمه کاره اس، مال تقریبا 20 روز پیشه: 20=36- 59  ... هر کی گفت اینا یعنی چی ؟؟؟ ;)

امشب شب آرزوهاست...چه اسم قشنگی...نه ؟

یه جورایی مثه یه کارت پستاله با یه رنگین کمون و چند تا ستاره... خیلی رمانتیک شد، نه ؟

دلم میخوام امشب بشینم همه آرزوهای کوچیک و بزرگم رو یکی یکی به خدا بگم، اونقدر که دیگه چیزی توی گوشه کنار دلم نمونده باشه .

خود آرزوها البته زیاد مهم نیستن ...مهم یه چیز دیگه ای که بعد از اینکه آرزوهات رو گفتی برات اتفاق می افته... یکی یکی که آرزوهات رو میگی ، به یه جایی می رسی که یه دفعه به خودت میای و میبینی که داری چه حرفای مسخره ای می زنی، یعنی تو بجز این چیزهای بی اهمیت هیچ کار دیگه ای با خدا نداری ؟ بعد دلت واسه خودت می سوزه... میبینی اینها اون چیزایی نیستن که تو واقعا می خوای ... بعدش دیگه فقط می شینی و نگاه می کنی... اون وقته که خالی میشی ، سبک میشی و میری اون بالا بالا ها .... اوووووووه !!!

یاد خانم قادری دبیر پرورشی راهنماییمون بخیر! دیگه بعد از اون فضیلت ماه رجب و ماه شعبان رو کسی برام نگفت... خودم هم دیگه دنبالش نرفتم، همون موقع ها هم دل خوشی نداشتم از دونستن این چیزها، از بس همیشه این حرف ها رو از زبون آدم هایی شنیده بودم که یه جوری بودن، هنوز هم همینطوره ، آدمایی که در مورد نماز و روزه برات حرف میزنن بیشتر دورت میکنن، چون همیشه این حرف ها رو از زبون یه تیپ خاص از جامعه شنیدیم و اون تیپ هم اصولا آدمای دوست داشتنی نیستن. یه جوری شده انگار که این آدمها اومدن دور خدا و همه مقدسات رو یه حصاری کشیدن انگار که این چیزا ارث باباشونه ، نه هیچ کس دیگه ای رو اجازه ورود میدن و نه کسی دوست داره وارد این حریم بشه...چون اگه وارد بشه باید یکی شده باشه مثه خودشون و اینم که غیرقابل تحمله.

 وقتی حدیث پیامبر رو از زبون یکی مثل مجری کوله پشتی می شنوی اول باورت نمیشه، اولین چیزی که میگی اینه " بابا شیرین عسل!!! " فکر میکنی داره واسه یکی خودشیرینی میکنه و حتما یه نفعی براش داره که پشت سر هم حدیث میگه و آیه قران میخونه. اونقدر که همه چیز انحصاری شده ، تصور این که یه آدم خوش تیپ و خوش قیافه با پیراهن قرمز و نارنجی بشینه و برات اصول دین بگه واقعا مشکله. کسی که میگه و میخنده و شیطونی میکنه، مگه میشه خدا پیغمبر رو قبول داشته باشه؟ پس چرا همه اونایی که ما تا حالا دیدیم یه وجب ریش داشتن و یه تسبیح دونه درشت؟ یه پیراهن سفید چروک و مهم تر از همه این که سرشون تا روی زانوشون پایینه؟   

نه بابا! ممکن نیست! معلومه که داره نقش بازی میکنه....

ولی بعد که چشمای پر از اشکش رو میبینی ، بعد که بیشتر رو حرف هاش فکر میکنی، میبینی که نه، انگار واقعا یه چیزی هست!!!

من شخصا اگه کسی زیاد از دین و ایمون برام حرف بزنه، ناخودآگاه کنار می کشم. با اینکه آدم ضدمذهبی هم نیستم... کاش اون کسانی که این بلا رو سر مقدسات مردم آوردن میفهمیدن که بابا، این راهش نیست!

چی میشد کمی جانب اعتدال رو رعایت کنیم ؟ چی میشه اگه "فرزاد حسنی ها" با این شور و هیجان از پیامبر بگن؟ از فضیلت ماه رجب واز شب آرزوها ؟ از اینکه آرزوی یه نفر میتونه این باشه که هم از دنیا و از لذت های دنیوی استفاده کنه و هم اینکه حواسش باشه به اون مسیری که داره توش حرکت میکنه...که پاش نلغزه و از مسیر درست خارج نشه؟

همه ما به این حس مذهبی نیاز داریم. اگه درست عرضه بشه...چی میشه اگه "فرزاد حسنی" ها نماد یه انسان مذهبی باشن برای جوون ها و نوجوون های ما ؟

کاش همه می فهمیدیم که چشم ها را باید شست یعنی چه؟

این شب آرزوها رو از برنامه کوله پشتی دارم و جناب فرزاد خان حسنی .

برای همه تون دعا میکنم.... من رو فراموش نکنین !!!


 

012783.jpg

باور قلبی!

کوهنوردی می‌خواست از کوه خیلی بلندی بالا بره و چون افتخار اینکار رو فقط برای خودش می‌خواست ماجراجوییش رو به تنهایی شروع کرد. موقعی که هوا تاریک شده بود و در حالیکه فقط چند قدم بیشتر به قله کوه باقی‌ نمونده بود، پاش لیز خورد و از کوه به پایین پرت شد. در حالیکه داشت با سرعت بسوی زمین سقوط میکرد و هیچ راه نجاتی وجود نداشت یهویی احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و کوهنورد، معلق در میون زمین و آسمون باقی موند. در همین موقع فقط ‌تونست فریاد بکشه: خدایا کمکم کن. صدایی از آسمون شنید: از من چه می‌خواهی؟ گفت: خدایا نجاتم بده. خداوند پرسید: آیا واقعاً باور داری که می‌تونم تو را نجات بدهم؟ جواب داد: البته که باور دارم. ندا آمد: طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن، ولی مرد اینکار رو نکرد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبه.

چند روز بعد گروه نجات، جسد کوهنوردِ آویزون به طنابی رو پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

                                                            منبع وبلاگ: از پشت یک سوم!