کوهنوردی میخواست از کوه خیلی بلندی بالا بره و چون افتخار اینکار رو فقط برای خودش میخواست ماجراجوییش رو به تنهایی شروع کرد. موقعی که هوا تاریک شده بود و در حالیکه فقط چند قدم بیشتر به قله کوه باقی نمونده بود، پاش لیز خورد و از کوه به پایین پرت شد. در حالیکه داشت با سرعت بسوی زمین سقوط میکرد و هیچ راه نجاتی وجود نداشت یهویی احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و کوهنورد، معلق در میون زمین و آسمون باقی موند. در همین موقع فقط تونست فریاد بکشه: خدایا کمکم کن. صدایی از آسمون شنید: از من چه میخواهی؟ گفت: خدایا نجاتم بده. خداوند پرسید: آیا واقعاً باور داری که میتونم تو را نجات بدهم؟ جواب داد: البته که باور دارم. ندا آمد: طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن، ولی مرد اینکار رو نکرد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبه.
چند روز بعد گروه نجات، جسد کوهنوردِ آویزون به طنابی رو پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت.
منبع وبلاگ: از پشت یک سوم!