آماده رفتن که می شوی، دلشوره همیشگی باز به سراغت می آید ... دل کندن از جایی حتی اگر دوست هم نداشته باشی اش سخت است و پاگذاشتن در راه سفر حتی اگر به مقصد عاشق هم باشی سرشار است از حسی گنگ...
هی! عجله کن...
این سفر با تمام سفرهای دنیا فرق دارد. از همان لحظه که نیت سفر می کنی، میدانی که فرسنگ ها دورتر، کسی منتظرت است که فرق می کند با همه صاحبخانه های دنیا ... به او که فکر می کنی، به مهربانی اش ، به بزرگی اش، به آن حجم بزرگی از آرامش که هدیه ات می دهد ... عاشق ترین هم که باشی ، هر لحظه درمانده تر می شوی از لمس این همه شکوه! و شرمسار از خودت که چگونه است که تو ! مسافر اویی .....
می گویند طلبیده شده ای ! مگر می شود ؟ من ؟! با این........... نه، ممکن نیست!
اما در کار ابر و باد و مه و خورشید و فلک که دقیق شوی میبینی انگار همه دست به دست هم داده اند تا تو راهی سفر شوی!
.............................................
به آنجا که می رسی، هنوز در حیرتی از اینکه : " چرا من ؟ "
بعد که کمی به خودت می آیی میگویی : " خدایا! امیدی هست ؟ "
و این سوال آنقدر در ذهن ات میچرخد و می پیچد تا به خود می آیی و می بینی که نوبت وداع رسیده است....
اما دیگر این تویی که صحن به صحن و رواق به رواق می روی و می آیی دیگر آن کسی نیست که چند روز پیش با خود می گفت: " چرا من؟ " ................. نه ، او نیستی!
در این رفتن ها و آمدن ها ، در این نشستن ها و خیره شدن ها به گنبد طلایی، در زل زدن به پرواز کبوتران سپیدبال حرم ، آنقدر بزرگ شده ای که دیگر هیچ سوال کوچکی در ذهنت جا نمی شود !
این را در مراسم وداع می فهمی! آنجا که می کویند هرچه طلب داری ، همین جا بخواه از آقا! نکند که دیر شود ...
و تو هر چه فکر می کنی ــ اگر بتوانی حواست را از گنبد طلا بگیری که نمی توانی! ــ می بینی که لایه های مغز ات خالی خالی است ... اما پر است از سکوت و آرامش و عظمت و دلتنگی!
و این است سوغاتی که با خود خواهی برد به آنجا که دوستش نداری....
آرزویم این است که خالی نشوم از آنچه که با خود سوغات آورده ام!
" یا علی بن موسی الرضا "