سلام!
همه ی حرفام مثل مشق شب ،تلنبار شده روی هم
. مثل همین تکلیف و تحقیق و ترجمه هایی که باید همین چندروزه تحویل بدم و می دونید که هیچ کاری نکردم ...میان ترم هام شروع شدن و .....
شاید تا یکی دو هفته ی آینده نتونم آپدیت کنم...می دونم که دلم تنگ میشه ولی انگار چاره ای نیست.ولی واسه خوندن کامنت ها حتما سر میزنم ، بدانید و آگاه باشید که خیلی خیلی منتظر خوندن کامنت هاتون هستم.... از همه معذرت می خوام که نتونستم بهتون سر بزنم، باشه که جبران کنیم:

سهیل عزیز: اشکال لینکت رو درست کردم ،نمیدونم چرا اینجوری شده بود...به هرحال معذرت.
نوید عزیز تبریک بابت اسم جدیدت ...لینکت رو عوض کردم
.
امیر جان: بی معرفت نشدم...فقط یکم سرم شلوغه...می بینمت!
فائزه جون : چطوری؟ دندونت خوب شد ؟

امروز هم مثل اینکه سالگرد آغاز وبلاگ نویسی در ایرانه
... من هم به عنوان کسی که تازه وارد دنیای وبلاگ نویسی شدم به همه ی بزرگان و پیشکسوتان جامعه وبلاگ نویس ایران تبریک میگم و امیدوارم که بدور از " بحران های نو ظهور جامعه ی اینترنتی " ( از جمله همه ی این بگیر و ببندها...) با امنیت و اطمینان از این کوچکترین حقوق یک شهروند استفاده کنیم.
در همین رابطه بخونید از زبان بزرگان
:
ابراهیم نبوی ، جناب ابطحی ، مسعود بهنود ، حسین درخشان و ....

ای وایییییی ، عید دیروزتون مبارک راستی...نماز روزه هاتون قبول. (می بینید چقدر از زندگی عقب افتادم!!!) ماه رمضون هم تموم شد و دیگه هیچی... گشنگی ها رو کشیدیم ولی دریغ از یه اپسیلون تاثیر مثبت روی فکر و عملمون ، از کیوان بشنوید....

قبل از اینکه برم سفارش نوشی جونم ام بهتون بکنم...واسش دعا کنین، خوب؟

دیگه چی؟

فقط اینکه مواظب خودتون باشین خیلی خیلی...

      "به نقل از نیم چه وصیت نامه ی شادروان پردیس"

این متن باید دوشنبه پست می شد...

الانم شدیدا اعصابم خورده...نتیجه ی 3 ساعت search ، در ایکی ثانیه از بین رفت...

سلام!

¤ روزهای آخرماه رمضان است وبازحرف هاوحدیث هاوجنگ هاودعواها برسر رؤیت هلال ماه!                                                                                                                                                                                         خدا پدر مادر "ماه" رو بیامرزه که قبل از اینکه به ما برسه از بالا سر عرب ها رد می شه و یه چشمکی بهشون می زنه... اما ! وقتی به ما رسید و توسط ما رؤیت شد ...اون وقت عرب ها یه شب قبل از ما عید می گیرن...( فهمیدین چی شد؟!؟! ) و این مسئله دقیقا به این خاطره که همه ی دنیا باید برنامه اشون رو طبق برنامه ی ما تنظیم کنن و تنها رؤیت هلال ماه توسط چشم های تیزبین ماست که به بشریت اجازه ی ورود به ماه بعد رو می ده!

واقعا اگر این چشم های تیز بین نبود، کار دنیا حسابی قاطی پاطی می شدا...

گذشته از این ها ، به اطمینان عرب هاست که ما عید فطر رو برگزار می کنیم... یکی می گفت هلال اول ماه به قدری نازک و کوچیکه که فقط توی غروب قابل دیدنه! حالا من نمی دونم چه جوری ما تا ساعت 11 شب هنوز داریم دنبال هلال ماه می گردیم ؟؟؟ بعدم این علم نجوم با این همه کبکبه و دبدبه! نمی تونه یه ماه ناقابل رو تشخیص بده.... 

نه! واقعا خدا پدر مادرشون رو بیامرزه.....

¤¤ از من می شنوین دیگه ماشیناتون رو به امان خدا کنار خیابون یا توی کوچه تون ول نکنین! امروز یه بنده خدایی با یه اسپری قرمز روی تمام ماشین های کوچه ما نقاشی فرموده بودن!!! به نظر یکی از همسایه ها – که ذاتا توهم توطئه داره- اینجوری ماشین ها رو نشونه گذاری می کنن تا بعد، یه جای مناسب! خدمتشون برسن!!! حالا به چه دلیلی و جای مناسب کجاست! بماند.

¤¤¤ به بهانه ی درگذشت عرفات:

او متاسفانه درگذشت. شاید چون دیگر نمی توانست زندگی کند. معمولا این دلیل مردن آدمهاست. اسمش را سرطان یا حمله قلبی یا تصادف می گذارند، اما آدمها در حقیقت به این دلیل می میرند که دیگر نمی توانند زندگی کنند.       

                                                                                          از کتاب" من کیشلوفسکی "

متن بالا رو یه جایی خوندم که متاسفانه یادم نیست کجا... ولی خیلی خوشمان آمد!

تا بعد .                                                                       

 

سلام!

این پست یه جورایی خیلی بامزه اس! چون کامنت هاش قبل از خود مطلب رسیده...بروبچ بلاگ اسکای احتمالا در جریان هستن چه جوری میشه که اینجوری میشه ، ولی خوب بدم نشد...لااقل مجبور شدم بشینم یه چند خط بنویسم...

از اوضاع احوال بگم که ای...بدک نیست، اولین میان ترم امسال رو طبق روال عادیه همه میان ترم های گذشته ( و ایضا پایان ترم ها!!! ) گند زدم رفت و یه جورایی بدبخت هم! شدم، رفت! ( حالا کی (Who) رفت و کجا رفت و کی (When) برمیگرده و اینها بماند...) 

الان ساعت حدودای 2 صبحه و علت اینکه افتادم به پرت و پلا گویی اینه که از سرشب تا همین الان خواب بودم و دیگه هرکاری کردم خوابم نبرد و به همین دلیل اومدم سراغ شغل شریف وبگردی! راستی، کسی میدونه تعبیر بارون ، رعدوبرق و خرگوش چیه ؟ بعد از مدت ها یه خواب تعبیردار دیدم ، کاش تعبیرش خوب باشه....

امروز سر کلاس زبان، موضوع درس در مورد پنگوئن ها بود. استاد گرامی هم 1500 بار به جای تخم پنگوئن می گفت " تخم مرغ پنگوئن!!! " و جالب این که هیچ کس هم هیچ عکس العملی نشون نمی داد ...

نظرتون در مورد بدآموزی کتاب چیه؟  مامان خانوم ما بعد از خوندن" عادت می کنیم" گیر داده که می خوام وبلاگت رو ببینم...هرچی میگم مامان جان بی خیال! ولی انگار دست بردار نیست که نیست...حالا خوبه چیز خاصی ام اینجا نمی نویسما ولی به عنوان یه حریم خصوصی دلم می خواد محفوظ بمونه... تا ببینیم چی پیش میاد.

اگه به شعر علاقه دارین یه سری به اینجا بزنین...

حرف آخر رو یه شعر مینویسم که یهویی، نصفه شبی دلم براش تنگ شد...گوش کنین:
 

از وقتی محبوب آزار طلبم رفت ومرا تنها گذاشت،
برای مشت کوبیدن، چیزی ندارم جز دیوار.
وقتی که کتکش می زدم دوستم می داشت.
اما من شیوه ی بهتری را پیش گرفتم،
اینکه هیچ گاه با او بر سر مهر نباشم.
 
بله، او همان کسی است که در رویاهایم می دیدم.
و آدمی همیشه کسی را که دوست می دارد، می آزارد.
از وقتی محبوب آزار طلبم رفت ومرا تنها گذاشت،
برای مشت کوبیدن، چیزی ندارم جز دیوار.
برای له کردن جز تخم مرغ!
برای کمربند بستن جز شلوار!
برای پرت کردن جز بستنی!
برای زدن بر سرش جز ساعت!
برای آتش زدن جز کبریت!
برای مشت کوبیدن جز دیوار!!!
                                                  
"عاشقانه ها ! ی شل سیلور استاین"

*

·          شب از چشم تو آرامش را به وام دارد

و طوفان از خشم تو خروش را

کلام تو گیاه را بارور می کند

و از نفست گل می روید.

چاه از آن زمان که تو در آن گریستی جوشان است....

سحر از سپیده ی چشمان تو می شکوفد،

و شب در سیاهی آن به نماز می ایستد

هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نیست.

لبخند تو اجازه ی زندگی است

هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست...

 

·          چگونه شمشیری زهرآگین

پیشانی تو را- این بلندترین کتاب خداوند را- از هم میگشاید!؟

چگونه می توان به شمشیری دریایی را شکافت!؟

 

·          به پای تو می گریم با اندوهی والاتر از غم گزایی عشق

و دیرینگی غم...

برای تو با چشمان همه ی محرومان می گریم

با چشمانی یتیم ندیدنت

گریه ام شعر شبانه ی توست....

سید علی موسوی گرمارودی

**و شب قدری دیگر!

صدایش کنیم و بخوانیمش به هزار نام....                  
به او بگوییم از آنچه نمی توان به کسی گفت و اگر گفتی باورت نمی کنند، از زخم هایی که در انزوا روح را می تراشد... به او بگوییم تنهایی هایمان را و از شوقمان برای بازگشت ، بازگشت.....                                                                                                تنها اوست که می تواند، با او بگوییم...از او بخواهیم و بر او توکل کنیم.

 

*** خوب، دیگه چه خبر؟من هم خوبم و..... ملالی نیست
 جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن
شادمانی بی‌سبب می‌گویند....   

خیلی خسته ام...دلم گرفته، و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ... بروم تا سر کوه ...دورها آوایی است که مرا می خواند.                                                                              
 
میدونم! قبلا هم نوشته بودمش این شعرو ولی به حال و هوای این روزهای من بدجوری نزدیکه... تروخدا برام دعا کنین....
                         
میدونم باید یک کاری بکنم ولی نمی دونم چطوری، اصلا نمی دونم چه کاری ،از کجا شروع کنم... فقط می دونم که باید کاری کرد ...حتی اگه فرستادن آگهی تسلیتی برای روزنامه باشه، می دونی که، همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد....  

بدجوری به دعاهاتون محتاجم...

امشب وقتی رسیدین اون بالا بالا ها، وقتی واسه هرکسی که خواستین... هر کسی که دوستش دارین دعا کردین، اون وقتی که یه لحظه با خودتون فکر می کنین کسی مونده هنوز که باید ازش به خدا بگین... یاد منم بیفتین، بهش بگین یه نفرجا مونده ، یه نفر هست این طرف دریاها... که نه شنا بلده ، نه دلی داره واسه به دریا زدن... قول می دین؟؟؟

            یا علی!   

Sunset
   
عکس از بوته خشک گون

 

سلام!

از دیروز صبح شروع کرده ام به عادت میکنیم خواندن. آخ که چقدر حال وهوای قشنگی داره. فضا سازی داستان به قدری قوی ودیالوگها واقعه، انگار که خود زندگیه. انگار داری خاطره های خودتو می خونی. شخصیت ها اونقدر آشنا و صمیمی ان که هنوز نتونستم با خوذم به تفاهم برسم که دوست دارم جای آیه باشم یا شیرین یا بعدها آرزو.

متاسفانه از نقد و این چیزا سررشته ندارم ولی اگه عضو هیئت داوران بودم این بار چندتا جایزه بیشتر از "چراغ ها را خاموش می کنم" به خانم پیرزاد می دادم. آخه! چطور یه نفر میتونه اینقدر راحت و اینقدر قشنگ از ذهن یه مادر(شخصیت اصلی) و از ذهن یه دختر(نوشته های وبلاگ) بنویسه. من که خیلی حال کردم. دست شما درد نکنه خانم پیرزاد.

این خصوصیت قهرمان زن داستان که در یک لحظه به هزار چیز مختلف فکر میکنه و در حالیکه به یه جا نگاه میکنه، یه چیز دیگه میگه و به یه چیز دیگه فکر میکنه و یک صدم ثانیه بعدهمه ی این حالت ها عوض میشه رو خیلی دوست دارم، محشره، به قول آیه;)  دیگه "اند" شه.

آخه خود من هم خیلی این شکلی ام، داد دور و بریام از دستم بلنده ...تا قبل از اینکه " من چراغ ها را خاموش میکنم" رو بخونیم این حالتم اسم نداشت. اما بعد از اون هرموقع یه چیز بی ربط ( به نظر بقیه البته! )میگم مامانم میگه باز شدی زویا پیرزاد؟ ;)

فکر میکنم توی نوشته هامم مشخص باشه..همون وقتایی که میگم باز شدم اسیر جریان سیال ذهن! (تازه خیلی اش رو برای شما سانسور میکنم... نمیدونین تو ذهن من چه آش شله قلمکاریه که !!!) اصلا من عیبم اینه که زود می زنم تو جاده خاکی! یعنی حاشیه می رم]  البته یکی از عیبام اینه! به قول یکی که میگفت: ما خیلی کمبودها! داریم....یکیش وقته!!!! ;) [  

اصلا بعضی وقتا احساس می کنم زندگی ام همه اش داره تو حاشیه میگذره، هیچ وقت نشده برم سر اصل موضوع .خیلی وقتام که می رم اینقدر کوتاهه و بعدش بلافاصله اینقدر حاشیه ها هجوم میارن به مغزم که اصل موضوع رو یادم میره....

مثلا همین الان! میدونین حاشیه های ذهنم چیه؟

1.       چقدر از قالب وبلاگم بدم میاد...اولش خوشم اومدا ، اما الان دلمو زده...باید به مهرشادبگم، راستی امیر دوست مهرشاد قراره بهم blogrolling یاد بده ... پس چرا رنگ لینکای آرشیو عوض نمیشه........

2.       وای دیدی به مریم تلفن نزدم و دنبالش یادم میاد به هزار نفر دیگه هم قرار بوده زنگ بزنم که نزدم....

3.       خوب شد CD سیمین غانم ام رو پیدا کردماااا...

4.       میان ترم پس فردا رو چیکار کنم...جزوه ها رو از گلشن نگرفتم...

5.       سوال هارو هنوز درنیاوردم، ( آخه دختر تو که خودت اینقدر تنبلی- یعنی بازیگوشی- رفتی با فاطمه هم گروه شدی؟!؟!؟! )

6.       رفتی و بی تو دلم پر درده.... ( فقط خدا رو شکر این یکی فقط در حد یه شعره!!! )

 

بازم بگم؟

اینا در واقع هیچ کدوم حاشیه نیستنا ولی از بس زیادن به مرور زمان تبدیل شدن به حاشیه. میدونم همه اش تقصیر خودمه! این همه چیزای بی اهمیت رو جمع کردم دور خودم، حالا نشسته ام غصه اشونو میخورم. میدونم اگه ازوقتم درست استفاده کنم همه اشون ایکی ثانیه! حله ها...ولی مشکل اصلی من زمانه که مثل ماهی! از دستم لیز میخوره... دلم میخواد می شد زمان رو نگه دارم تا برسم بهش( مثل اون حکایت کتاب های فارسی راهنمایی که .... گفتن اونقدر تند اومدیم که روحمون از ما عقب مونده ..باید بایستیم تا بهمون برسه!!! )

دلم میخواست می شد چندروز مرخصی بگیرم از زندگی برم واسه خودم یه طرفی...یکم فکر کنم و دوباره برگردم!

خوب می شه اگه می شد...نه ؟؟؟  

 


Marc Chagall

سلام!

اول از همه تبریک میگم به خودم! که بالاخره تونستم یه چیزایی از طراحی وب یاد بگیرم.این قالبی رو که الان می بینین ،خودم ساختمش. می دونم خیلی ام قشنگ نیست ولی واسه کار اول خوبه دیگه...نه؟

شما هم لطف کنین اگه نکته خاصی به نظرتون می رسه بهم بگین...راستی! کسی می تونه در مورد blogrolling راهنمایی کنه؟ دیگه سوادم ته کشیده ، بدتر از همه حوصله وررفتن با این یکی رو ندارم...ولی تجربه ی خوبی بود...خودمان که خیلی خوشمان آمد!!!

یه بار دیگه از مهرشاد عزیز تشکر می کنم بخاطر اینکه اولا این وبلاگ هدیه ی اونه..بعدهم زحمت طراحی وبلاگ تاحالا به عهده اش بوده ، مهمتر از همه اینکه غرغرای من رو تحمل میکنه!!! واقعا ازش ممنونم.

و اینک قسمت اول " یک عاشقانه ی آرام که قولش رو داده بودم :

 

¤¤¤¤¤

 

یک عاشقانه ی آرام ( قسمت اول )

 

از شباهت بیزارم عسل! شباهت میان این آواز و آن آواز ،این کلام عاشقانه و آن کلام، این نگاه و آن نگاه، دیروز و امروز. از شباهت به تکرار می رسیم؛ از تکرار به عادت؛ از عادت به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت.

وای بر آن روزی که چیزی - حتی عشق- عادت مان شود. عادت ،همه چیز را ویران می کند ، از جمله عظمت دوست داشتن را، تفکر خلاق را، عاطفه ی جوشان را.

مشکل من این است – این شده است – که مدت هاست می بینم که از عشق ، بسیار بیش از آن مقدار ناچیزی که به راستی ، در جهان مهر از یاد برده ی ما مانده است ،سخن می گویند و بیشتر آنها می گویند که اصلا اهل ولایت عشق نیستند.

عاشق کم است ،سخن عاشقانه فراوان.

محبوبی در کار نیست اما مطربان ولگرد به آسانی از خوبترین محبوبان خویش و غیبت ایشان ،فریاد کشان و مویه کنان سخن می گویند.

عسل بانوی من! روزگاری است چه بد! که دیگر کلام عاشقانه دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن.

خلوص حالیا قصه ایست فرسوده ؛ و عشق را تنها- شاید- طبیبانی هرزه در دکانهایشان به شنیع ترین شکل ممکن ،تجربه کنند.

من و تو، زمانی به کشف عشق رسیدیم که کودکان بی خیال بازیگوش هم ، سرودهای عاشقانه را، یاد گرفته اند که عاشقانه زمزمه کنند ؛ با چشمانی مملو از صداقت صوری عشق. آنها حتی" غم عشق " را هم عینا تقلید می کنند. عزیز من! غم عشق را. باور نمی کنی؟

در روزگار ما کسانی را می بینی مغموم، پریشان، زلف آشفته، خوی کرده، بی کاره، سردرگریبان، با چشمان خمار، عین عین عاشقان قدیمی قصه ها، بی آنکه عطر عشق را یک بار از دور هم استشمام کرده باشند.

عسل! نامه های عاشقانه ی پر شور نوشتن ، از متداول ترین بازی های مبتذل عصر ما شده است ؛ چرا که عشق را محک نمی توان زد و هیچ معیاری در کار نیست.

عشق، آنگاه که به وازه تبدیل شد، و به نگاه، و به آواز، و به نامه، و به اشک، و به شعر، و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازار غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و به معشوق هدیه کرد؛ و همین عشق را تحقیر کرده است.

تولید انبوه، راه را مدت هاست بر نامکرر بودن عشق بسته است.

خوفناک است عسل! اما حتی به قلب هم آموخته اند که به تپیدن های عاشقانه تظاهر کند. خوفناک است عسل!

همه چیز بدل ؛ نگاه...نگاه...من خجلم که به چشمانت که عاشق درمانده ی آنها هستم ، عاشقانه نگاه کنم ، چرا که چندی پیش در کوه پسر بچه ای را دیدم که نگاهی بسیار عاشق تر از نگاه من داشت ، و به دختری با همان نگاه می نگریست و از عشق بی پایان خویش به او ، زیبا و به زمزمه سخن می گفت... چندان که دخترک سرانجام دل سوخته گفت: " علیرغم جمیع دشواری ها، من زیستن با تو و تمامی مشتقاتش را می پذیرم . پس چرا به جای عاشقانه و پنهان کارانه نگاه کردن، زندگی عاشقانه یی را آغاز نکنیم؟ " و پسرک چنان گریخت که گویی از جهنم مسلم می گریزد.............


سلام!

 

¤  یه شعری هست درمورد ماه رمضون با ترجیع بند "چه خبره ، ماه رمضونه "!!! ، خود شعر رو دقیقا یادم نیست ولی مضمونش این بود که چرا همه بی حال و حوصله ان و اینا! چون که ماه رمضونه اس ( به لهجه اصفهانی: چه خبره اس؟ مارمضون اس!!! ).

هوای پاییز هم که خودش کسل کننده اس... اون وقت همه ی اینها با مشکلات و گرفتاری ها!!! ی درس و دانشگاه و زندگی توام میشه و باعث شیوع دپرشن در جوامع ! می شه.

این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که بشینم یه چیزی بنویسم... اما از اونجایی که من آدم شکمویی ام و وقتی کار فکری می کنم چند برابر گرسنه ام میشه( مثلا وقتی بعده یه عمر می خوام یکم درس بخونم همینکه لای کتاب رو باز می کنم ، شکمم شروع می کنه به قار و قور کردن! )، در طول روز که نمی تونم چیزی بنویسم ،بعد از افطار هم که خودتون می دونین چه خبره دیگه....

گفتم ماه رمضون و جوامع بشری، داغ دلم تازه شد....

می دونین، ماه رمضون از اون وقتاییه که مسئله ی رعایت حریم خصوصی افراد و احترام به عقاید دیگران از اهمیت خاصی برخورداره... چرا که بخاطر موضع گیری های متفاوت افراد ، احتمال ایجاد اصطکاک بین فرهنگ ها و عقاید مختلف بسیار زیاد میشه....

من فکر می کنم به خاطر سختگیری های بی موردی که در مورد دین و دین داری و مسئله حجاب و پوشش شده و همینطور خالی کردن و بروز یه سری عقده های شخصی و اجتماعی در قالب مسائل مربوط به دین... بسیاری از هم سن و سال های من، رغبتی به انجام مسائل دینی (نه دین!!!) ندارند.

]  توضیح: به نظر من حوزه ی دین از مسئله ی انجام فرائض دینی کاملا جداست. با دیدی که از دین در جامعه ی ما ارائه می شه، کاملا طبیعیه که از هرچیزی که رنگ و بوی دینداری بده ، استقبال نشه... و گرنه من فکر می کنم اگه فقط اینقدر ( یعنی یه کوچولو;)  ) عقل و فهم و شعور و درک و تشخیص در اداره ی جامعه صرف میشد و اگه تبلیغ دین و حفظ دین با مصلحت اندیشی و تطبیق شرایط و انعطاف پذیری توام بود... مسلما این همه انزجار و بیزاری و بی تفاوتی ( و شاید بیشتر لجبازی) و .... وجود نداشت.

من فکر می کنم این رفتارها نشانه ی دین گریزی نیست، طوری که این رفتارها رو نشونه ی تهاجم فرهنگی و هزارتا چیز دیگه می دونن، این فقط یه نوع اعتراضه ...یه اعتراض آرام و سیاستمدارانه !!! [

باز دچار جریان سیال ذهن شدم......

خلاصه! داشتم می گفتم...همه ی این عوامل دست به دست هم میدن تا یه عده ای با نماز و روزه و در اصل ماه رمضون مخالفت کنن. اما، من حرفم اینه که دلیل نمیشه که بیاین دق دلتون! ( همینجوری می نویسن؟ ) رو سر کسانیکه به این مسائل پای بند هستند، خالی کنین.

کاش در عین اعتراض و مبارزه برای به دست آوردن آزادی های شخصی، از احترام به آزادی و عقاید دیگران و حفظ حریم شخصی افراد غافل نشویم!

 

¤¤   تا یادم نرفته می خواستم از دوستان عزیزی که پیشنهاد تبادل لینک دادن، تشکر کنم و معذرت خواهی کنم بابت اینکه نتونستم بهشون سر بزنم...امروز فردا حتما این کار رو انجام میدم.

راستش سیاست من در مورد تبادل لینک این جوریه که با اجازه ی قبلی، لینک وبلاگ هایی رو که دوستشون دارم ، داخل وبلاگم می ذارم و فکر می کنم لزومی نداره که من از هر کسی خوشم میاد ..اونم از نوشته های من خوشش بیاد. بنابراین اصراری به تبادل لینک ندارم....دموکراسیه دیگه...نه؟

 

¤¤¤   "تحلیلی بر واقعیت اورکات" عنوان مطلب بسیار جالبیه که در وبلاگ "14 به در" مطرح شده. اینکه چطور شد اغلب به orkut اعتماد کردیم و واقعیت های زندگی مون رو به راحتی در اختیار این سایت قرار دادیم، برای خود من هم همیشه سوال بوده، چیزی که در رابطه با yahoo messenger خیلی کم پیش میاد، با اینکه یه فضای خیلی بسته تر و خصوصی تره.

شاید به دلیل اطمینان بیشتری که orkut به کاربرانش میده و یا شاید هم به دلیل وجود نداشتن اون دید منفی که در مورد یاهو مسنجر وجود داره...نمی دونم ولی وقتی در موردش فکر کردم نتونستم به جواب قانع کننده ای برسم....اما خوبی orkut برای من این بود که باعث شد بتونم به این دنیای مجازی اعتماد کنم، قبلا اعتماد به نفس کامل رو برای اطمینان کردن نداشتم...برای همین تصمیم گرفتم از این به بعد با اسم واقعی خودم بنویسم...اسم "پرواز" یه موقعی توی همون yahoo messenger نماینده ی من و هویت من بود، اما الان دیگه شاید بهتر باشه که بیشتر خودم باشم.

 

¤¤¤¤  کتابی دارم می حونم به نام " یک عاشقانه ی آرام" . کتاب واقعا قشنگیه، اصلا محشره...من که از خوندنش واقعا لذت می برم...

سعی میکنم قسمت هایی از کتاب رو بذارم توی وبلاگ ولی خود کتاب رو حتما بخونین...از دستون می ره ها....گفته باشم ;)

 

تا بعد

التماس دعا