سلام!

از دیروز صبح شروع کرده ام به عادت میکنیم خواندن. آخ که چقدر حال وهوای قشنگی داره. فضا سازی داستان به قدری قوی ودیالوگها واقعه، انگار که خود زندگیه. انگار داری خاطره های خودتو می خونی. شخصیت ها اونقدر آشنا و صمیمی ان که هنوز نتونستم با خوذم به تفاهم برسم که دوست دارم جای آیه باشم یا شیرین یا بعدها آرزو.

متاسفانه از نقد و این چیزا سررشته ندارم ولی اگه عضو هیئت داوران بودم این بار چندتا جایزه بیشتر از "چراغ ها را خاموش می کنم" به خانم پیرزاد می دادم. آخه! چطور یه نفر میتونه اینقدر راحت و اینقدر قشنگ از ذهن یه مادر(شخصیت اصلی) و از ذهن یه دختر(نوشته های وبلاگ) بنویسه. من که خیلی حال کردم. دست شما درد نکنه خانم پیرزاد.

این خصوصیت قهرمان زن داستان که در یک لحظه به هزار چیز مختلف فکر میکنه و در حالیکه به یه جا نگاه میکنه، یه چیز دیگه میگه و به یه چیز دیگه فکر میکنه و یک صدم ثانیه بعدهمه ی این حالت ها عوض میشه رو خیلی دوست دارم، محشره، به قول آیه;)  دیگه "اند" شه.

آخه خود من هم خیلی این شکلی ام، داد دور و بریام از دستم بلنده ...تا قبل از اینکه " من چراغ ها را خاموش میکنم" رو بخونیم این حالتم اسم نداشت. اما بعد از اون هرموقع یه چیز بی ربط ( به نظر بقیه البته! )میگم مامانم میگه باز شدی زویا پیرزاد؟ ;)

فکر میکنم توی نوشته هامم مشخص باشه..همون وقتایی که میگم باز شدم اسیر جریان سیال ذهن! (تازه خیلی اش رو برای شما سانسور میکنم... نمیدونین تو ذهن من چه آش شله قلمکاریه که !!!) اصلا من عیبم اینه که زود می زنم تو جاده خاکی! یعنی حاشیه می رم]  البته یکی از عیبام اینه! به قول یکی که میگفت: ما خیلی کمبودها! داریم....یکیش وقته!!!! ;) [  

اصلا بعضی وقتا احساس می کنم زندگی ام همه اش داره تو حاشیه میگذره، هیچ وقت نشده برم سر اصل موضوع .خیلی وقتام که می رم اینقدر کوتاهه و بعدش بلافاصله اینقدر حاشیه ها هجوم میارن به مغزم که اصل موضوع رو یادم میره....

مثلا همین الان! میدونین حاشیه های ذهنم چیه؟

1.       چقدر از قالب وبلاگم بدم میاد...اولش خوشم اومدا ، اما الان دلمو زده...باید به مهرشادبگم، راستی امیر دوست مهرشاد قراره بهم blogrolling یاد بده ... پس چرا رنگ لینکای آرشیو عوض نمیشه........

2.       وای دیدی به مریم تلفن نزدم و دنبالش یادم میاد به هزار نفر دیگه هم قرار بوده زنگ بزنم که نزدم....

3.       خوب شد CD سیمین غانم ام رو پیدا کردماااا...

4.       میان ترم پس فردا رو چیکار کنم...جزوه ها رو از گلشن نگرفتم...

5.       سوال هارو هنوز درنیاوردم، ( آخه دختر تو که خودت اینقدر تنبلی- یعنی بازیگوشی- رفتی با فاطمه هم گروه شدی؟!؟!؟! )

6.       رفتی و بی تو دلم پر درده.... ( فقط خدا رو شکر این یکی فقط در حد یه شعره!!! )

 

بازم بگم؟

اینا در واقع هیچ کدوم حاشیه نیستنا ولی از بس زیادن به مرور زمان تبدیل شدن به حاشیه. میدونم همه اش تقصیر خودمه! این همه چیزای بی اهمیت رو جمع کردم دور خودم، حالا نشسته ام غصه اشونو میخورم. میدونم اگه ازوقتم درست استفاده کنم همه اشون ایکی ثانیه! حله ها...ولی مشکل اصلی من زمانه که مثل ماهی! از دستم لیز میخوره... دلم میخواد می شد زمان رو نگه دارم تا برسم بهش( مثل اون حکایت کتاب های فارسی راهنمایی که .... گفتن اونقدر تند اومدیم که روحمون از ما عقب مونده ..باید بایستیم تا بهمون برسه!!! )

دلم میخواست می شد چندروز مرخصی بگیرم از زندگی برم واسه خودم یه طرفی...یکم فکر کنم و دوباره برگردم!

خوب می شه اگه می شد...نه ؟؟؟  

 


Marc Chagall

نظرات 4 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:03 ق.ظ http://4all.blogsky.com

سلام
تو این قالب یه جاش مشکل داره
اونم اینکه واسه لینک نظرات تارگت دادی
به خاطر همون هم وقتی می خوایم نظر بدیم یه صفحه اضافی هم باز می شه .
انتقاد بود ها !!!

سهیل سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 08:42 ق.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام خوبی متن خوبی بود با اینکه به قول خودت شلوغ بود ولی بازم دوسش داشتم:)

عاشق سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:42 ب.ظ http://sorry.blogsky.com

وبلاگ جالبی داری
موفق باشی

آریان مهر سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:36 ب.ظ http://owlish.persianblog.com/

./ پاینده باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد