بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس ، رقص باد،
نغمة شوق پرستوهای شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه‌ها و دشتها،
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها،
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک ـ که می‌خندد به ناز ـ ،
خوش به حال جام لبریز از شراب،
خوش به حال آفتاب.

ای دل من، گرچه ـ در این روزگار ـ
جامة رنگین نمی‌پوشی به کام،
بادة رنگین نمی‌بینی به جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت ـ از آن می که می‌باید ـ تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

گر نکوبی شیشة غم را به سنگ؛
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ!


سلام...
یه مدتیه اسم دانشگاه ما به شدت در محافل جهانی! مطرح شده . نمی دونم خبردار شدین یا نه؟ ولی خلاصه که اینجا خبرای زیادیه...

و اما حکایت :::آی ـ یو ـ تی:::
راستش مسئولین محترم دانشگاه ما به بهانه کمبود بودجه تعدادی دانشجوی پولی گرفتند... یعنی این که افرادی با رتبه های ۴۰-۳۰ هزار رو با دریافت حدود ۲۵ میلیون تومان جذب! کرده که در واقع این دوره مشترکه با یکی از دانشگاه های آلمان و بنابراین مدرک مشترک دانشگاه ما و دانشگاه آلمان که مدرک بین المللی است به این دانشجویان داده می شه...
و البته قراره که از سال دیگه واسه خیلی از رشته های دیگه هم این دوره های مشترک گذاشته بشه...
حالا اعتراض دانشجو هاست و تحصن مقابل ساختمان ریاست دانشگاه و تعطیلی کلاس ها و اینها...به طوریکه دیروز ساعت ۳ بعدازظهر تحصن شروع شده و دیشب هم ۱۳۷ نفر از بچه ها همون جا خوابیدن و امروز صبح هم همچنان ادامه داره...
اعتراضی که واقعا به حق هم هست...چطور این دانشجوها با رتبه های نجومی در کنار دانشجوهایی با رتبه های حدود ۱۰۰۰ درس بخونن و بعد هم مدرک بین المللی بگیرن؟ در حالیکه بخاطر پولی که به دانشگاه دادن و در واقع بودجه دانشگاه رو اینها تامین می کنن...امکان اخراجشون هم در صورت ۳ترم مشروطی ـ که در دانشگاه صنعتی اصفهان خیلی پیش پا افتاده اس ـ هم وجود نداره...
چطور دارن اعتبار دانشگاه رو با این کارشون از بین می برن... همین رئیس روسایی که همیشه دم از اعتبار و حیثیت دانشگاه می زنن و همیشه سر دانشجویی که اعتبار دانشگاه به خاطر وجود اونه ... منت می ذارن که ما فلانیم و ما بهمانیم...
حالا هم اصلا انگار نه انگار!!! به قول بچه ها دارن با پول هایی که گرفتن حال میکنن..دیگه هم براشون هیچ چیز دیگه ای مهم نیست...

 فعلا تا اینجا داشته باشین...تا بعد!

تازگی ها، خروس های بی محل زندگی من زیاد شده اند.
تا قدری آرام می گیرم با صدایی آنچنانی، صدها متر به هوا می پرم. نمی گذارند زندگی کنم. انگار که روح خسته ام در زمینی پر از خس و خاشاک و خرده شیشه رها شده و نه تنها راه خروج را نمی یابد، که جای امنی هم نیست که در آن لختی بیاساید. شده ام شبیه شخصیت های کارتونی، که هر لحظه مصیبتی بر سرشان آوار می شود و از بخت بد بیشتر خنده دار است تا غصه دار. اما من می فهممشان، چه خوب است که آدم بتواند با Tom یا با پلنگ صورتی، همزاد پنداری کند.
چقدر دلم برنامه کودک می خواهد، مثل بچگی ها... بعدازظهر ساعت 5. بس است مثل آدم بزرگ ها زندگی کردن.
کاشکی والت دیسنی دیگری پیدا می شد و کارتون مرا هم می کشید. شاید خوش شانس بودم و وقتی از او می خواستم مرا شبیه جودی آبوت بکشد قبول می کرد.
از میان دخترکان کارتونی، جودی را بسیار دوست می دارم. زنده است و عاشق و امیدوار. مثبت است و سازنده. نه مثل دیگر دخترکان کارتون ها ، منفعل و منتظر. منتظر شاهزاده ای با اسب سفید، تا با لنگه کفشی جادویی به سراغش بیاید و ببردش به قصر رویاها. یا زیبایی خفته، که  قرن هاست در انتظار بوسه ای است تا... .
نمی خواهم! انتظار کشیدن را دوست ندارم. باید برخیزم. باید تغییر کنم و تغییر دهم. می دانم که می توانم....
برای روح بارپاپاپایی من، سخت است اینگونه زندگی کردن. نفس ام تنگ می شود و دلم لک می زند برای ذره ای پرواز.

خدایا به من رحم کن!
خداوندا کمکم کن......
همیشه...وقتی حس می کردم تنهاترین تنهایان شده ام، باز تو بودی. همیشه تو جبران همه تنهایی هایم بوده ای....
اما ، این بار وقتی ــ دوباره ــ حس کرده تمام دنیا باز به بازی ام گرفته اند...ناگهان حس کردم تو را هم از دست داده ام... احساس کردم به جبهه مقابل پیوسته ای و دست در دست آنان بر سنگر بی پناه من می تازی...
خدایا مرا ببخش!!! ولی اتفاقات این چند ساعت اخیر ــ که اکنون بسیار مسخره به نظر می رسند و تنها حاصل یک رشته اتفاقات پی در پی بود ــ آنچنان مرا تحت تاثیر قرار داد که به همه چیز شک کردم...
وقتی بعد از این مدت بسیار طولانی که در تمام وجودم کوچکترین کششی به آنچه قبلا تمام وجودم را پر کرده بود احساس نمی کردم ــ نمی کنم ــ ناگهان یک رشته حادثه، مرا برگرداند به روزهای بسیار دور... ذهن و روحم را آشفت و وقتی برای تسکین خود ــ و شاید برای یادآوری ــ به سراغ آن جعبه جادویی رفتم و برای مرده دیدنش انتظار می کشیدم.......  به سختی آنچه را می دیدم باور کردم...

چگونه ممکن است؟؟؟
بعد از این همه وقت؟!؟!؟؟!
چرا همین حالا ؟!؟!؟
چرا ...... چرا من ؟!؟!؟!
خدایا دل بزرگت برای دل کوچک من ــ من کوچک ــ نسوخت ؟!؟!؟!

نمی دانم مصلحتت چه بود ؟ اما، من....من کوچکتر و ضعیف تر از آنم که بازی ام دهی.... بندگانت بسیار بازی ام داده اند و تو تنها پناهم هستی...
می دانم که می دانی که می داند دیگر نه منی هستم نه اویی... بگذار زندگی کنم ... تحمل دوباره اش ــ حتی به یاد آوردنش ــ  سخت است و طاقت فرسا ... دیگر در توانم نیست... می دانی !!!!


پ.ن: من خوبم! خیلی خوب...اونقدر که حتی حس این نوشته رو گم کردم، گفتم که همه اش یه اتفاق بود و با کج فهمی هم تکمیل شد... ممنون از دو دوست عزیز ناشناس!

        

من نویسنده حرفه ای نیستم!... یعنی اصلا نویسنده نیستم. همانطور که بزرگترین دغدغه ی دوران مدرسه ام، نوشتن انشاء بود.
امروز هم که  پس از مدت ها، خواستم مطلبی بنویسم ، انگار که برگشته ام به همان روزهای کودکی و حاصل تمام سعی ام برای یافتن بهترین کلمات این است که می بینید!
داستان من و این وبلاگ، حکایت جالبی است. صرف نظر از گذشته، دیگر دغدغه به روز کردن وبلاگ را ندارم، چرا که در اکثر مواقع به روز کردن! ها تنها با هدف جلب مشتری است ــ نه مخاطب! ــ و نتیجه اش می شود این همه وبلاگ های زرد.
همین خود زرد بینی بود که در این مدت نه چندان طولانی، مرا از به روز کردن بازداشت ، همانطور که در 3-2 پست آخر حرفی برای گفتن نداشتم جز دلتنگی!
اما از آنجا که رضایت مشتری همیشه هدف! بوده است، پست جدید فرستاده ام تا انجام وظیفه کرده باشم....
اما رضایت من؟............. و فکر کردم و با خود گفتم عجب کار عبثی است این وبلاگ نوشتن... که چه بشود ؟ که مشتریان بیایند و ببینند و... در بهترین حالت بشنوی که: " خوب بود ... موفق باشی ... به من هم سر بزن! ".  بدون اینکه بخوانند چه نوشته ای.
تنها چیزی که مهم است شماره کانتر است و تعداد کامنت ها. و از اصول وبلاگ داری این است که به وبلاگ همسایه ها بروی... و بگویی آمده ام... تا به دیدنت بیایند و آنها هم بنویسند " ممنون که سر زدی ... موفق باشی! ". و این یعنی یک کامنت دیگر و 104 ، 173 ، 212  و ... بشمار !
پس مدتی به روز نکردم تا به سرانجام کار بیندیشم ... به این نتیجه رسیدم که بنویسم ــ اگر حرفی بود! ــ بنویسم برای خودم و برای مخاطبم که او مرا پیدا خواهد کرد!
از وبلاگ نویسی همین برای من بس که، بسیار واقعی تر در دنیای مجازی با خود خلوت کردم و امروز شاید پردیس یکسال پیش نیستم، البته در ذهن و در روح! و گر نه پوسته ام که همان پوست شیر! است. *

....................................................................................

*پ.ن1 : این را امروز در طالع بینی شهریوری ها خواندم... اشاره به " قلب تو قلب پرنده ... پوستت اما پوست شیر!  و testimonials  فائزه عزیزم!
پ.ن 2 : این مطلب را برای دل خودم نوشتم و البته از ترس فائزه که تنها مخاطبم ــ شاید! ــ ... اوست!
پ.ن 3 : از تغییر لحن نوشته ام تعجب نکنید. این بخشی از شخصیت من است!  




من در این تاریکی
پی یک بره روشن هستم
که بیاید...
علف خستگی ام را بچرد....

سلام!

ü        از اونجایی که چند وقته آپدیت نکردم و دلم می خواد یه چیزی بنویسم....

ü        از اونجایی که اصلا به هیچ عنوان حس نوشتن ندارم ، حتی اگه در مورد رنگ آسمون باشه !!!!

ü        از اونجایی که بد جوری احساس زرد بودن بهم دست داده ....

ü        از اونجایی که فقط یه نفر توی این دنیا حال الان منو درک می کنه....و این شعرش بدجوری به دلم نشست....

بهترین کاری که از دستم برمیاد اینه که بجای هر حرفی این شعر رو براتون بنویسم.....

می‌خوام یه شعر بگم
آسمان آبی‌ست
نه سفید است
نه خاکستری‌ست
نه، مثل اینکه بنفش است
ای وای - نه - سیاه شد!
آسمان در شعر من مدام رنگ عوض می‌کند
اصلا بهتر است رنگ آسمان را ول کنم
آسمان، آسمان است دیگر!
اینکه شعر لازم ندارد!
.........................................................................

و یه درد دل کوچولو:

دیدی بعضی وقتا یه چیز گنده توی دلته که بدجوری پاشو گذاشته رو مخت و هی نیشگونت می گیره...و دلت می خواد راجع بهش با یکی حرف بزنی....
 ولی این کارو نمی کنی ، یعنی نمی تونی بکنی! چون متهمت می کنن به "برو بابا دلت خوشه" یا مثلا یه چیزی تو مایه های " بیشین بینیم بااااا حال نداری ".....در نتیجه نگفتنش از گفتنش خیلی بهتره. حداقل دیگه غصه ات نمی شه که چرا کسی تحویلت نگرفت !
تازه بدتر از اون! یه وقتایی یه چیزی داره مثه خوره روحتو می خوره...یه جوری که هر وقت یادت میاد می خوای از عصبانیت، شایدم از غصه داد بزنی... ولی اینم نمی شه به کسی گفت...چون از همون اولش کسی باهات موافق نبوده، و حالا که زدی کار رو خراب کردی و یجورایی ضایع شدی... عمرا بتونی به کسی بگیش!
درمان مورد اول اینه که اینقدر بهش فکر کنی تا اهمیتش رو برات از دست بده... و درباره ی مورد دوم  باید کلا فراموشش کنی تا اهمیتش رو از دست بده....
فکر کردن یا فکر نکردن....مسئله اینست!!!
نتیجه اخلاقی: هیچ چیزی توی این دنیا نباید برات اهمیت داشته باشه ...از کنار همه چیز رد شو...به همین راحتی!

و در پایان، شعر زیبایی از معینی کرمانشاهی :

با هوس عاشق آن چشمه نوریــم هنوز

                                            وای و صد وای کز این مرحله دوریم هنوز

دیگران رهسپر ثابت سیــــــــــاره شدند

                                            ما بر این خاک سیه مست غروریـم هنوز

زنده کش بوده و با مرده پرستی شادیم

                                            این گواهیـست که ما طالب گوریـم هنوز

دوزخی تا نبــود سوی عبادت نرویـــــــم

                                             چه تـــوان کـــرد که ما طالب زوریم هنوز

راحت خویشتن از دست قضا می جوییم

                                             تشنه لب بر سر این برکه شوریـم هنوز

     فعلا!