۱۳۸۴/۶/۱۵

تو برزیل اعلام کردن که میخوان 1000 تا رفتگر استخدام کنن ! خوب تا اینجاش عجیب نیست. بعد، 400000 نفر اومدن اعلام آمادگی کردن! بازم تا اینجاش چندان عجیب نیست. جالب اینجاست که اومدن ادای ما رو در بیارن ، گفتن نمیشه که مگه الکیه! بیاین امتحان بدین ، ما برطبق اصل شایسته سالاری!!! از بینتون انتخاب می کنیم!!! میبینین چه قدر جالبه! دقیقا مثه ما !



۱۳۸۴/۶/۱۶

۱. زندان سکندر! ...دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت!  این اولین جمله ای بود که بعد از دیدن حصاری که دور خوابگاه دختران دانشگاه کشیدن، به ذهنم رسید.

 گفتم حصار، کلمه حصار یکم زیادی لطیفه! باید ببینید چی میگم. یه دیوار بتنی با چند تا در بزرگ آهنی...دقیقا مثه یه زندان واقعی .

تعطیل کردن سوپر مواد غذایی وشیرینی فروشی دانشگاه به بهانه اختلاط دخترها و پسرهای دانشجو هم شاهکار بعدیه!

اینها تازه اولین اقدامات امنیتی هستن، امروز برای اولین بار از اینکه دارم فارغ التحصیل میشم خوشحال شدم...خیلی وحشتناکه! آمار مشروطی ها و خودکشی های دانشگاه ما کم بود، با به وجود آوردن یه همچین محیط خشن و خشکی چند برابر هم میشه. جالب اینه که همه شاکی ان و هیچ کس مسئولیت این کارها رو به عهده نمی گیره، همه میگن از بالا دستور اومده. می ترسم اونقدر بالا بریم تا برسیم به خوده! خوده! خوده! ........ الفنون !!!!

۲. یه قسمت جدید اضافه کردم به وبلاگ : وبگردی !!!

 


۱۳۸۴/۶/۱۷

۱.میلاد امام حسین مبارک!

۲.یک شگفتی تاریخی! اول که دیدم باورم نمی شد! مسابقات جهانی اسکی روی چمن با حضور بانوان در ایران!!!! و تازه تلویزیون هم زنده پخش کنه!!! خیلیییییییی جالبه هااااااا ! من جدا فکر کردم دارم اشتباه می شنوم وقتی که گزارشگر اسم خانم های ایرانی و خارجی رو میاورد. جل الخالق! واقعا جای بسی خوشحالی است ...

 آقا من رسما اعلام میکنم دارم قاطی میکنم، شدم مثه یه تابع سینوسی...یکی بیاد تکلیف ما رو روشن کنه!

 ۳. چند روز پیش در خبرها اومده بود که مراجع تقلید کپی غیرمجاز آثار هنری رو "حرام" اعلام کردن! یعنی همون "کپی رایت" خارجی ها !

چرا قانون هیچ جایی در زندگی ما نداره ؟ چرا باید برای یه اصل بدیهی حکم شرعی داده بشه ؟ چرا ما هیچ ابایی از شکستن قانون نداریم؟ فقط باید ترس از آتیش جهنم ما رو منع کنه از انجام یه سری کارها ؟ خیلی بده که نقش قوانین اینقدر تو زندگی ما کمرنگه...خیلی بده !

۴. "وبگردی" رو بخونین ها...نظرتونم به من بگین؟ راستی، کسی هست که به من بگه راه درست ساختن این قسمت چیه ؟ احساس میکنم دارم لقمه رو دور سرم تاب میدم...





سلام!

چند روز پیش یعنی 10 شهریور تولد بنده بید. و این عکسی هم که مدتی مشاهده کردین بدون هیچ گونه شرحی به همین مناسبت بود. هی اومدم آپدیت کنم و یه عالمه حرفای فلسفی بزنم که دوباره سال گشت و من یه سال بزرگتر شدم و از این حرفا! دیدم آخه این اراجیف چه دردی رو از من یا از شما دوا میکنه؟ حالا بر فرض که من مثلا یه روزی به دنیا اومده باشم...تا وقتی که یه چیزی ام مثه این که الان هستم این موضوع نه خودم رو خوشحال می کنه و آدمای دیگه هم فکر نمی کنم چندان فرقی براشون بکنه... البته از صمیم قلب تشکر میکنم از دوستان عزیز تر از جانی که بهم تبریک گفتن و باز خدا خیرشون بده که نشون دادن که سالی یه بارم که شده به یاد من می افتن ولی .... کاش یکی پیدا می شد یه حرفی بهم میزد که یه تکونی بخورم، چمی دونم متحول بشم یا یه چیزی تو این مایه ها !!!!


سالگرد تولد وبلاگ " شهری پشت دریاها " هم بود ، که متاسفانه کسی یادش نبود! دلم میخواست یکی اینو یادش بود و به خاطر اون بهم تبریک می گفت ...... هی !!! خودم به مناسبت تولدش می خواستم براش یه قالب جدید بسازم ولی نیمه کاره موند...دیدم هرچی بسازم جای دریایی که اون بالاست رو نمی گیره ... خیلی دریاییه نه ؟


تصمیم گرفتم که اگه شد! یه تصمیم جدید بگیرم ، می خوام هر روز بیام یه چیزی بنویسم... مهم نیست چی! فقط یه چیزی باشه ... کبود ارغوانی! بنفشابی! دلشوره شیرین! شادی غمگین! غم، غم مبهم! تمام طیف های آفتابی ....... هر چی باشه، اما باشه !!!!  ..... بهتر نیست ؟

حالا خواهید دید .... میخوام یه کاری کنم کن فیکون ! :دی


بازم تولدم مبارک!!! بترکه چشم حسود ! :پی 

گوش کن
یک نفر آنطرف پنجره بسته تو را میخواند
و نسیم، لای این پرده آویخته را میکاود تا تو را در یابد
نور خورشید که از منزل پر مهر خدا آمده است
لب درگاه تو در یک قدمی می ماند
قلب این پنجره از دست غم پرده به تنگ آمده است
پرده را برداریم
دل این پنجره را باز کنیم
تا که آن نور سپید به سلامی آرام
لب این قفل گره خورده به چشمان تو را باز کند
گوش کن یک نفر در تو، تو را میخواند
و خدایت آرام در دل تنگ تو
آهسته تو را میکاود ....

امشب "لیله الرغائب" است ... شب آرزوها ...اولین جمعه ماه رجب ... من رو فراموش نکنین ........

این متن رو امشب فرستادم برای دوستام...بلکه منم دعا کنن !

بعد از مدت ها امشب به دلم افتاد بیام یه چندخطی بنویسم. خیلی تنبل شدم، همین الان هم حتی می خوام بیخیال نوشتن بشم ولی سعی می کنم که به مناسبت این شب یه چند خطی بنویسم... متن قبلی رو که نوشته بودم برای پست هم هنوز نیمه کاره اس، مال تقریبا 20 روز پیشه: 20=36- 59  ... هر کی گفت اینا یعنی چی ؟؟؟ ;)

امشب شب آرزوهاست...چه اسم قشنگی...نه ؟

یه جورایی مثه یه کارت پستاله با یه رنگین کمون و چند تا ستاره... خیلی رمانتیک شد، نه ؟

دلم میخوام امشب بشینم همه آرزوهای کوچیک و بزرگم رو یکی یکی به خدا بگم، اونقدر که دیگه چیزی توی گوشه کنار دلم نمونده باشه .

خود آرزوها البته زیاد مهم نیستن ...مهم یه چیز دیگه ای که بعد از اینکه آرزوهات رو گفتی برات اتفاق می افته... یکی یکی که آرزوهات رو میگی ، به یه جایی می رسی که یه دفعه به خودت میای و میبینی که داری چه حرفای مسخره ای می زنی، یعنی تو بجز این چیزهای بی اهمیت هیچ کار دیگه ای با خدا نداری ؟ بعد دلت واسه خودت می سوزه... میبینی اینها اون چیزایی نیستن که تو واقعا می خوای ... بعدش دیگه فقط می شینی و نگاه می کنی... اون وقته که خالی میشی ، سبک میشی و میری اون بالا بالا ها .... اوووووووه !!!

یاد خانم قادری دبیر پرورشی راهنماییمون بخیر! دیگه بعد از اون فضیلت ماه رجب و ماه شعبان رو کسی برام نگفت... خودم هم دیگه دنبالش نرفتم، همون موقع ها هم دل خوشی نداشتم از دونستن این چیزها، از بس همیشه این حرف ها رو از زبون آدم هایی شنیده بودم که یه جوری بودن، هنوز هم همینطوره ، آدمایی که در مورد نماز و روزه برات حرف میزنن بیشتر دورت میکنن، چون همیشه این حرف ها رو از زبون یه تیپ خاص از جامعه شنیدیم و اون تیپ هم اصولا آدمای دوست داشتنی نیستن. یه جوری شده انگار که این آدمها اومدن دور خدا و همه مقدسات رو یه حصاری کشیدن انگار که این چیزا ارث باباشونه ، نه هیچ کس دیگه ای رو اجازه ورود میدن و نه کسی دوست داره وارد این حریم بشه...چون اگه وارد بشه باید یکی شده باشه مثه خودشون و اینم که غیرقابل تحمله.

 وقتی حدیث پیامبر رو از زبون یکی مثل مجری کوله پشتی می شنوی اول باورت نمیشه، اولین چیزی که میگی اینه " بابا شیرین عسل!!! " فکر میکنی داره واسه یکی خودشیرینی میکنه و حتما یه نفعی براش داره که پشت سر هم حدیث میگه و آیه قران میخونه. اونقدر که همه چیز انحصاری شده ، تصور این که یه آدم خوش تیپ و خوش قیافه با پیراهن قرمز و نارنجی بشینه و برات اصول دین بگه واقعا مشکله. کسی که میگه و میخنده و شیطونی میکنه، مگه میشه خدا پیغمبر رو قبول داشته باشه؟ پس چرا همه اونایی که ما تا حالا دیدیم یه وجب ریش داشتن و یه تسبیح دونه درشت؟ یه پیراهن سفید چروک و مهم تر از همه این که سرشون تا روی زانوشون پایینه؟   

نه بابا! ممکن نیست! معلومه که داره نقش بازی میکنه....

ولی بعد که چشمای پر از اشکش رو میبینی ، بعد که بیشتر رو حرف هاش فکر میکنی، میبینی که نه، انگار واقعا یه چیزی هست!!!

من شخصا اگه کسی زیاد از دین و ایمون برام حرف بزنه، ناخودآگاه کنار می کشم. با اینکه آدم ضدمذهبی هم نیستم... کاش اون کسانی که این بلا رو سر مقدسات مردم آوردن میفهمیدن که بابا، این راهش نیست!

چی میشد کمی جانب اعتدال رو رعایت کنیم ؟ چی میشه اگه "فرزاد حسنی ها" با این شور و هیجان از پیامبر بگن؟ از فضیلت ماه رجب واز شب آرزوها ؟ از اینکه آرزوی یه نفر میتونه این باشه که هم از دنیا و از لذت های دنیوی استفاده کنه و هم اینکه حواسش باشه به اون مسیری که داره توش حرکت میکنه...که پاش نلغزه و از مسیر درست خارج نشه؟

همه ما به این حس مذهبی نیاز داریم. اگه درست عرضه بشه...چی میشه اگه "فرزاد حسنی" ها نماد یه انسان مذهبی باشن برای جوون ها و نوجوون های ما ؟

کاش همه می فهمیدیم که چشم ها را باید شست یعنی چه؟

این شب آرزوها رو از برنامه کوله پشتی دارم و جناب فرزاد خان حسنی .

برای همه تون دعا میکنم.... من رو فراموش نکنین !!!


 

012783.jpg

باور قلبی!

کوهنوردی می‌خواست از کوه خیلی بلندی بالا بره و چون افتخار اینکار رو فقط برای خودش می‌خواست ماجراجوییش رو به تنهایی شروع کرد. موقعی که هوا تاریک شده بود و در حالیکه فقط چند قدم بیشتر به قله کوه باقی‌ نمونده بود، پاش لیز خورد و از کوه به پایین پرت شد. در حالیکه داشت با سرعت بسوی زمین سقوط میکرد و هیچ راه نجاتی وجود نداشت یهویی احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و کوهنورد، معلق در میون زمین و آسمون باقی موند. در همین موقع فقط ‌تونست فریاد بکشه: خدایا کمکم کن. صدایی از آسمون شنید: از من چه می‌خواهی؟ گفت: خدایا نجاتم بده. خداوند پرسید: آیا واقعاً باور داری که می‌تونم تو را نجات بدهم؟ جواب داد: البته که باور دارم. ندا آمد: طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن، ولی مرد اینکار رو نکرد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبه.

چند روز بعد گروه نجات، جسد کوهنوردِ آویزون به طنابی رو پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

                                                            منبع وبلاگ: از پشت یک سوم!

آماده رفتن که می شوی، دلشوره همیشگی باز به سراغت می آید ... دل کندن از جایی حتی اگر دوست هم نداشته باشی اش سخت است و پاگذاشتن در راه سفر حتی اگر به مقصد عاشق هم باشی سرشار است از حسی گنگ...
هی! عجله کن...

این سفر با تمام سفرهای دنیا فرق دارد. از همان لحظه که نیت سفر می کنی، میدانی که فرسنگ ها دورتر، کسی منتظرت است که فرق می کند با همه صاحبخانه های دنیا ... به او که فکر می کنی، به مهربانی اش ، به بزرگی اش، به آن حجم بزرگی از آرامش که هدیه ات می دهد ... عاشق ترین هم که باشی ، هر لحظه درمانده تر می شوی از لمس این همه شکوه! و شرمسار از خودت که چگونه است که تو ! مسافر اویی .....

می گویند طلبیده شده ای ! مگر می شود ؟ من ؟! با این........... نه، ممکن نیست!

اما در کار ابر و باد و مه و خورشید و فلک که دقیق شوی میبینی انگار همه دست به دست هم داده اند تا تو راهی سفر شوی!

.............................................

به آنجا که می رسی، هنوز در حیرتی از اینکه : " چرا من ؟ "


بعد که کمی به خودت می آیی میگویی : " خدایا! امیدی هست ؟ "


و این سوال آنقدر در ذهن ات میچرخد و می پیچد تا به خود می آیی و می بینی که نوبت وداع رسیده است....

اما دیگر این تویی که صحن به صحن و رواق به رواق می روی و می آیی دیگر آن کسی نیست که چند روز پیش با خود می گفت: " چرا من؟ " ................. نه ، او نیستی!
در این رفتن ها و آمدن ها ، در این نشستن ها و خیره شدن ها به گنبد طلایی، در زل زدن به پرواز کبوتران سپیدبال حرم ، آنقدر بزرگ شده ای که دیگر هیچ سوال کوچکی در ذهنت جا نمی شود !

این را در مراسم وداع می فهمی! آنجا که می کویند هرچه طلب داری ، همین جا بخواه از آقا! نکند که دیر شود ...

و تو هر چه فکر می کنی ــ اگر بتوانی حواست را از گنبد طلا بگیری که نمی توانی! ــ می بینی که لایه های مغز ات خالی خالی است ... اما پر است از سکوت و آرامش و عظمت و دلتنگی!

و این است سوغاتی که با خود خواهی برد به آنجا که دوستش نداری....


آرزویم این است که خالی نشوم از آنچه که با خود سوغات آورده ام!



" یا علی بن موسی الرضا "

 

سلام

۱. رئیس جمهور نو! مبارک !!!
۲. فردا به زودی خواهد آمد........................
۳. ترجیح میدم بیشتر از این حرفی نزنم!
۴. این مدت که نبودم سرگرم امتحان ها بودم و بعد هم بلافاصله رفتم مشهد...
سفر خوبی می تونست باشه اما به دلایلی از جمله نبود همسفرخوب و اینکه روز ۴تیر ما در جوار این همسفران از نتیجه انتخابات مطلع شدیم... و به هیچ وجه امکان ابراز احساسات وجود نداشت...یه جورایی احساس خفگی مزمن تا پایان اردو ما را در بر گرفته بود اساسییییی!!!
۵. از این به بعد باید به موش های دیوار خیلی احترام گذاشت ....
۶. ولی من به آینده خوشبینم !!!! مردم از بس نصفه پر لیوان رو دیدم !
۷. فعلا همین تا اطلاع ثانوی !
۸. برمیگردم ....