پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است ...

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرد

دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریاها شهری است......

قایقی باید ساخت .

به قول دوستای فیلسوفم این آرمانشهر منه و چه زبانی بهتر و دلنشین تر از زبان سهراب .

برای رسیدن بهش تلاش خواهم کرد و دلم می خواد که تنهام نذارین :

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب......

قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید

نه به آبی ها دل خواهم بست .....نه به دریا 

پریانی که سر از آب به در می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسو هاشان

همچنان خواهم راند .... همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور ....

شب سرودش را خواند ...... نوبت پنجره هاست .

زمان چه دیر می گذرد...

   و لحظات حدیث کهنه انتظار را تکرار می کنند!

   من از لحظه لحظه ی خود خسته ام...

   من از شرارت این همه قلب  و بیگانگی این همه صورت خسته ام.....

               من از فاصله این همه دست  و تنهایی این همه دوست خسته ام.....

   من از تکرار این همه روز ، من از تکرار این همه شب

               من از تکرار این همه حرف و تکرار این همه درد خسته ام....

 خسته ام از این سرودهای بی کلام 

                  از این غذاهای بی نمک...

                              از این عشق های بی معشوق...

                                            از این آفتاب های پشت ابر ......

                                                           خسته ام از این انتظار باران.

                          و دیگر هیچ چیز را در انتظار نیستم

                         جز لحظه خامو شی این همه جنون را !!!

چی؟؟؟ خدا !!!!

شاید تو زندگیتون لحظه هایی روتجربه کرده باشین که احساس می کنین غم همه دنیا رو ریختن سر دلتون ....حوصله هیچ کس و هیچ چیز روندارین ....توی همچین وقتایی نه میشه نشست، نه میشه خوابید، نه میشه فکر کرد، نه میشه حرف زد.شاید فریادزدن بتونه یکمی آدموتسکین بده.(البته من ترجیح می دم که تا جایی که میشه این کار رو نکنم ،چون اون وقت همه می فهمن که دیونه ام...و شاید برام نگران بشن!!! )

اگه این احساس رو تجربه کردین، فکر می کنم با من هم عقیده این که تو این مواقع فقط تنهاییه که به آدم آرامش میده ؛ و چقدر روح محتاج فرصت هایی است که در آن هیچ کس نباشد !!!!

من این خلوت رو تو راه رفتن بهتر می تونم احساس کنم و شاید به همین خاطره که همیشه در حال راه رفتن ام !

تو این خلوت ها و تنهایی ها و فکر و فکر و فکر .... فقط خداست که جاریه ! نمیدونم تعبیر خوبیه یا نه.... ولی آرامشی که تو اون لحظه ها وجود داره ، اون احساس پروازی که داری ، اون سبکی...فقط وفقط می تونه بخاطر وجودخدا باشه ، فقط بخاطر خدا !نمی دونم آدمایی که وجود خدارو انکار می کنن ، این لحظه ها رو تجربه نکردن؟ یا اگه تجربه کردن -که حتما کردن- این احساس روبه چی نسبت می دن؟

خدا توی تنهایی آدم هاست . توی استیصال آدم ها .توی استیصال . توی خدایا چه کنم ها ؟ توی بازی بچه ها. توی صداقت . توی پاکی . توی توبه . توی توبه های مکرری که دائم شکسته میشوند. توی پشیمانی از گناه. توی بازگشت به خدا . توی غلط کردم ها . توی دیگه تکرار نمیشه. توی قول میدم بچه ی خوبی باشم . توی دوستت دارم. و ....... توی علی . توی نماز علی . توی اشک های علی . توی غم های علی ."

                                                      روی ماه خداوند را ببوس 

افق تاریک، دنیا تنگ

نومیدی توان فرساست ... می دانم !

ولیکن ره سپردن رو به سوی روشنی زیباست ... می دانی ؟؟؟

به شوق نور در ظلمت قدم بردار

              به این غم های جان آزار دل مسپار

 که مرغان گلستان زاد

               که سرشارند از آواز آزادی

                             نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را !

  و رعنایان تن در نور پرورده

               نمی دانند در پایان تاریکی

                                      شکوه روشنایی را !

حرف اول

یادش بخیر، یادش بخیر، یادش بخیر......
یاد همه ی خاطره ها بخیر ، تک تک تیک تاک های ساعت... دونه دونه ی Picxel هایی که کنار هم قرار گرفتند تا دفترچه خاطرات ذهنم رو بسازند . حالا این اصلا مهم نیست که بعضی صفحه ها Resoulution شون بیشتره ، بعضیا کمتر .... مهم اینه که همشون رو دوست دارم و باهاشون زندگی میکنم.
خیلی وقت بود که می خواستم یه وبلاگ داشته باشم ، اما نمی دونستم چی باید توش بنویسم ؟ یا اینکه چی کار کنم تا تعداد comment هام بره بالای ۲۰۰ .....
نمی دونم چقدر این نظر من رو قبول دارین که به ماها یاد دادن خودمون رو اونجوری نشون بدیم که بقیه دوست دارن ؟؟؟ در عوض ، آن ها... تو را دوست خواهند داشت .( و اینکه سهم تو از زندگی ات چیه ؟؟؟ هیچ اهمیتی نداره ! )
اما من به این باور رسیده ام که هیچ چی از این بهتر نیست که آدم خودش باشه ، یعنی واسه خودش هم زندگی کنه . نه اینکه بقیه رو از تو زندگی اش Delete کنه ها.... نه ! اما لا اقل خودشو توی ذهن خودش Add داشته باشه ، حتی اگه شده Invisible !!!
این بود که تصمیم گرفتم یه وبلاگ داشته باشم و از خودم توش بنویسم . ازاون چیزی که بهش میگن دغدغه،ولی همیشه در هجوم وزمرگی گم می شه...
فعلا قصد ندارم تو فهرست وبلاگ ها برم ، چون هنوز اسم مناسبی ییدا نکردم ...نمیدونم...شایدم هیچ وقت نرفتم چون به قول دکتر شریعتی : صادقانه ترین نامه ها آنهایی است که برای هیچ کس نوشته می شود.

راستی تا یادم نرفته ! اینقدر که من من کردم حتما فکر کردی چه آدم مغرور و خود خواهی ام . می خوام مطمئنت کنم که این طوری نیست البته امیدوارم که این طوری نباشه .
من فقط یکمی زیادی دیوونه ام...یه دیونه واقعی تو جلد یه آدم حسابی .
اینطوری ام بد نیست....من که خیلی حال می کنم !
تا بعد .........

ای مهربان !

اگر به دیدنم آمدی برایم چراغی بیاور ....

و دریچه ای که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم .

                                                           

                                      مرسی ....دمت گرم !!!!

این هم واسه آزمایش