بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سروری ، نه سرودی، نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است ،
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است .
***
قلب من در هر زمان،
یک آرمان تازه یا یک درد بی اندازه می خواهد .
من، زبانم لال !
حتی یک خدارا سجده کردن ، سالها او را پرستیدن
نمی خواهم ...
من خدای تازه می خواهم !
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را .
زندگی یعنی تکاپو ،
زندگی یعنی هیاهو ،
زندگی یعنی غم نو، روز نو ، اندیشه ی نو
زندگانی همچنان آب است
آب اگر راکد بماند بوی گند می گیرد
چهره اش پژمرده خواهد شد....
آهوان عشق از آب گلالودش نمی نوشند
مرغکان شوق بر آئینه ی تارش نمی جوشند .
زندگی بایست سزشار از تکان و تازگی باشد
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد !
***
من به قاموس قرون بردگی ها یاغی ام ....
یا غی ام من ، یاغی ام .
” دکتر هوشنگ شفا “