تازگی ها، خروس های بی محل زندگی من زیاد شده اند.
تا قدری آرام می گیرم با صدایی آنچنانی، صدها متر به هوا می پرم. نمی گذارند زندگی کنم. انگار که روح خسته ام در زمینی پر از خس و خاشاک و خرده شیشه رها شده و نه تنها راه خروج را نمی یابد، که جای امنی هم نیست که در آن لختی بیاساید. شده ام شبیه شخصیت های کارتونی، که هر لحظه مصیبتی بر سرشان آوار می شود و از بخت بد بیشتر خنده دار است تا غصه دار. اما من می فهممشان، چه خوب است که آدم بتواند با Tom یا با پلنگ صورتی، همزاد پنداری کند.
چقدر دلم برنامه کودک می خواهد، مثل بچگی ها... بعدازظهر ساعت 5. بس است مثل آدم بزرگ ها زندگی کردن.
کاشکی والت دیسنی دیگری پیدا می شد و کارتون مرا هم می کشید. شاید خوش شانس بودم و وقتی از او می خواستم مرا شبیه جودی آبوت بکشد قبول می کرد.
از میان دخترکان کارتونی، جودی را بسیار دوست می دارم. زنده است و عاشق و امیدوار. مثبت است و سازنده. نه مثل دیگر دخترکان کارتون ها ، منفعل و منتظر. منتظر شاهزاده ای با اسب سفید، تا با لنگه کفشی جادویی به سراغش بیاید و ببردش به قصر رویاها. یا زیبایی خفته، که قرن هاست در انتظار بوسه ای است تا... .
نمی خواهم! انتظار کشیدن را دوست ندارم. باید برخیزم. باید تغییر کنم و تغییر دهم. می دانم که می توانم....
برای روح بارپاپاپایی من، سخت است اینگونه زندگی کردن. نفس ام تنگ می شود و دلم لک می زند برای ذره ای پرواز.
خدایا به من رحم کن!
خداوندا کمکم کن......
همیشه...وقتی حس می کردم تنهاترین تنهایان شده ام، باز تو بودی. همیشه تو جبران همه تنهایی هایم بوده ای....
اما ، این بار وقتی ــ دوباره ــ حس کرده تمام دنیا باز به بازی ام گرفته اند...ناگهان حس کردم تو را هم از دست داده ام... احساس کردم به جبهه مقابل پیوسته ای و دست در دست آنان بر سنگر بی پناه من می تازی...
خدایا مرا ببخش!!! ولی اتفاقات این چند ساعت اخیر ــ که اکنون بسیار مسخره به نظر می رسند و تنها حاصل یک رشته اتفاقات پی در پی بود ــ آنچنان مرا تحت تاثیر قرار داد که به همه چیز شک کردم...
وقتی بعد از این مدت بسیار طولانی که در تمام وجودم کوچکترین کششی به آنچه قبلا تمام وجودم را پر کرده بود احساس نمی کردم ــ نمی کنم ــ ناگهان یک رشته حادثه، مرا برگرداند به روزهای بسیار دور... ذهن و روحم را آشفت و وقتی برای تسکین خود ــ و شاید برای یادآوری ــ به سراغ آن جعبه جادویی رفتم و برای مرده دیدنش انتظار می کشیدم....... به سختی آنچه را می دیدم باور کردم...
چگونه ممکن است؟؟؟
بعد از این همه وقت؟!؟!؟؟!
چرا همین حالا ؟!؟!؟
چرا ...... چرا من ؟!؟!؟!
خدایا دل بزرگت برای دل کوچک من ــ من کوچک ــ نسوخت ؟!؟!؟!
نمی دانم مصلحتت چه بود ؟ اما، من....من کوچکتر و ضعیف تر از آنم که بازی ام دهی.... بندگانت بسیار بازی ام داده اند و تو تنها پناهم هستی...
می دانم که می دانی که می داند دیگر نه منی هستم نه اویی... بگذار زندگی کنم ... تحمل دوباره اش ــ حتی به یاد آوردنش ــ سخت است و طاقت فرسا ... دیگر در توانم نیست... می دانی !!!!
پ.ن: من خوبم! خیلی خوب...اونقدر که حتی حس این نوشته رو گم کردم، گفتم که همه اش یه اتفاق بود و با کج فهمی هم تکمیل شد... ممنون از دو دوست عزیز ناشناس!